تبریز شهر بی دفاع
شرف الدوله می گفت زمان شاه اسماعیل نصف بیشتر تبریز ، سنی بودند از ترس
شمشیر قزلباش ها شیعه شدند . پدرم می گفت چرت می گوید . به پدرم میرزا علی اکبر دلاک می گفتند . سلمانی بود دندان می کشید
ختنه می کرد آبله می کوبید و به تنهایی یک مرکز آرایشی بهداشتی درمانی بود .
از کودکی هایم جز قشقرق ناخوش هایی که پدرم با کلبتین به
جان دندانهایشان می افتاد چیزی یادم نیست . پدرم از آنطرف و ناخوش از اینطرف ،
چارچوب درب را می گرفتند و آنقدر می کشیدند تا دندان در می آمد . گاهی هم دو سه تا
دندان باهم در می آمد که پدرم پول آنها را هم می گرفت .
پدرم سه زن داشت و من تنها بچه از زن
سوم بودم که یک زن صیغه ای بود . ملا احمد می گفت که چون خطبه صیغه را ملا مهدی خوانده صیغه محل اشکال بوده و سالها حلال زاده
یا حرام زاده بودن من ، محل اختلاف دو ملای دالی کوچه و سیاوان و نقل محافل مردم باغمیشه در شب نشینی های زمستان بود . در باغمیشه
آنروز هر کسی لقبی داشت و خیلی ها مرا زیناقولی صدا می کردند و من هیچ وقت نفهمیدم که
منظورشان زنا قلی است یا زنا قلو یعنی چیزی در مایه های دو قلو و سه قلو .
نَسَب پدر بزرگم از طرف پدری به قزلباش هایی که از آناتولی آمده بودند و از طرف مادری به گرجی هایی که در دامنه های قفقاز گاو می چراندند می رسید و خلیل خان که این را فهمید آدم فرستاد که آسمان هم به
زمین بیاید ریحان را به من نمی دهد پدرم هم آدم فرستاد
که مگر دختر قحطی است هیچ چی دیگه کار خراب شد و من با تمام کند ذهنی ام دریافتم
که میان من و ریحان به اندازه تمام سرهایی که قزلباش ها بریدند فاصله است .
خلیل خان همسایه قفقازی ما بود . دختری زیبا داشت بنام ریحان و پسری
بنام ابوالقاسم که در خانه شرف الدوله کار می کرد .
فردا ریحان سر کلاس میرزا حسن چشمهایش پف کرده بود و یک کلمه لام تا کام با
من حرف نزد و من آنقدر پریشان بودم که برای شرف الدوله به جای روزنامه ثریا ، روزنامه ملانصرالدین
خریده بودم . شرف الدوله یقه آهار زده پیراهن سفیدش را درست کرد و گفت من با خلیل
خان صحبت می کنم اجداد قزلباش تو سر از تن اجداد سنی خلیل خان جدا کرده اند تو و
ریحان چه گناهی کرده اید .
قنبر برادر عین اله خبر آورد که ملا مهدی گفته میرزا حسن بابی شده و مردم با سنگ و چوب به جان میرزا حسن افتاده
اند . شرف الدوله عصبانی شد که بلد نیست اسم خودش را بنویسد فرق بابی و بهایی را
نمی داند الله اکبرش را اللاهو اهبر می گوید آنوقت برای میرزا حسن که از بیست
سالگی امام جماعت مسجد بوده فتوا می دهد .
ما که رسیدیم میرزا حسن در بازارچه کلانتر جلوی نانوایی مش عباس با سر و وضع خونی روی زمین افتاده بود . شرف
الدوله فرستاد طبیب آوردند و تا چند هفته کلاس ها تعطیل بود و من دلم برای ریحان
یک ذره شده بود .
میرزا حسن بچه های باغمیشه را در خانه
شرف الدوله جمع می کرد و خواندن نوشتن یادشان می داد . شرف الدوله پسر کلانتر لی بود و این کلانتر لی کدخدای باغمیشه و کلانتر تبریز بود . پدرم می گفت که عمه این کلانتر لی زن عباس میرزا بود و عباس میرزا که به تبریز آمده بود کلانتر
لی از بستان آباد تا تبریز هر صد قدم جلوی پای عباس میرزا گوسفند قربانی کرده بود .
عباس میرزا در پل قاری چند بار گفته
بود حاج
کلانتر چه می
خواهی و هر بار کلانتر لی گفته بود سلامتی امیر و عباس میرزا با انگشت مراتع شمالی
اسبه ریز را تا ارس نشان داده بود که حاج کلانتر گوارایت باد و کلانتر لی ،
باغمیشه ای این طرف اسبه ریز ساخته بود که در باغ های میوه و چشمه های خنک و عمارت
های زیبایش دست کمی از بهشت نداشت و همین خانه ما باغ بزرگی کنار مسجد کلانتر بود که کلانترلی به پدر بزرگم که در حمام کلانتر کار می کرد بخشیده بود .
کلانتر لی که مرد شرف الدوله ، کلانتر
تبریز شد و پاک یادش رفت که می خواست برود با خلیل خان درباره من و ریحان حرف بزند
و من آنروزها در دربار مظفری تبریز ، شاگرد مستوفی بودم و کتاب تحفه الملوک را که شرف الدوله با
خط زیبای خودش نوشته بود برای مظفرالدین میرزا می خواندم و چند ماه بود که خبری از ریحان
نداشتم .
محمدعلی میرزا پسر مظفرالدین میرزا همه دربار مظفر
را روی سرش می گذاشت و کسی جرات نداشت بگوید بالای چشمش ابروست . دربار مظفر خرجش
بیشتر از دخلش بود . ناصرالدین شاه را که ترور کردند خزانه خالی بود . از بازاری
های تبریز پول قرض کردند و مظفرالدین میرزا را به تهران فرستادند .
و این همان روزهایی بود که نان در
تبریز کمیاب و گران شد . محمد علی
میرزا و نظام العلما گندم هایشان را انبار کرده
بودند و شرف الدوله که مسئول ارزاق بود کاری از دستش بر نمی آمد . نانواها هم که
پشتشان به انبارداران گرم بود به جای یک من ، سه چارک می دادند و جلوی نانوایی ها
همهمه و دعوا بود و مردم که صبرشان سر آمده بود علیه امیر
نظام گروسی حاکم آذربایجان شورش کرده و خانه نظام العلما را که از
انبارداران بود غارت کرده بودند .
ظهر که به خانه می آمدم مش عباس که می خواست به کربلا برود
برای آنکه پولش حلال باشد مردم را جلوی نانوایی اش جمع کرده بود که بدانید و آگاه
باشید یک منِ ما ، سه چارک است و این را هم دروغ می گفت چرا که سنگی در میانه نبود
.
مظفرالدین شاه از تهران امین
الدوله را فرستاده بود تا غائله نان را بخواباند و امین الدوله که زورش به
محمدعلی میرزای ولیعهد و امامجمعه و دیگر
انبارداران نمی رسید شرف الدوله کلانتر را که مردم به شرافتش قسم می خوردند به فلک
بسته بود . و این شرف الدوله کم کسی نبود و به فلک بستنش شهر را قاریشمیش کرد و
کفه ترازو را علیه قاجار و به نفع آزادیخواهان سنگین تر کرد و شرف الدوله در صف اول نیروهای
مردمی قرار گرفت و سال هشتاد و پنج که مشروطه شد با رای مردم به مجلس
بهارستان در تهران رفت .
و این همان روزهایی بود که محمدعلی میرزا که هنوز در تبریز
ولیعهد بود می خواست بساط انجمن ایالتی تبریز را
جمع کند و نمی توانست تا اینکه مظفرالدین شاه مرد و محمد علی میرزا به تهران رفت و
به جای پدر بر تخت نشست .
روزی که محمد علی شاه در تهران مجلس مشروطه را به توپ بست
یعنی همان تیرماه هشتاد و هشت عروسی ریحان با قنبر برادر
عین اله بود و من رفته بودم از راسته کوچه چای
بخرم که لوطیان دوه چی ریختند تا انجمن تبریز را
خراب کنند اما مردم و مشروطه چی ها مقاومت کردند و من تا صبح در بازار حرمخانه خوابیدم و تا چند روز درب
باغمیشه بسته بود . باقر خان و مشروطه چی
ها طرف جنوبی رودخانه اسبه ریز سنگر گرفته بودند و نیروهای دولتی و سپاهیان شجاع نظام که از مرند
آمده بودند و میر هاشم دوه چی در طرف شمالی رودخانه
بودند . نیروهای ستارخان هم در محله امیرخیز با لوطیان دوه چی می جنگیدند .
مشروطه که یک روزه در تهران و دیگر شهرها برچیده شده بود در
تبریز دوام آورد و محمدعلی شاه بیوک خان را با
سوارانش فرستاد . بیوک خان در محله خیابان از باقرخان شکست خورد و به باغ صاحبدیوان فرار کرد .
باغمیشه دست نیروهای دولتی بود و فردا صبح بیوک خان به
تلافی شکست دیروز از ششگلان شروع کرد و تمام خانه
ها و مغازه ها و مردم بی دفاع باغمیشه را غارت کرد تا به خانه شرف الدوله در محله
کلانتر رسید و ابوالقاسم پسر خلیل خان را با یک تیر کشت و قمر دختر ابوالقاسم را که آمده بود از زیر زمین خانه کلانتر برای
مادرش عالیه سرکه ببرد دست بسته به قره داغ فرستاد
و من و قنبر داشتیم از بالای قله که آن طرف اسبه
ریز بود تماشا می کردیم .
روز شانزدهم تیرماه ، رحیم خان با سپاه انبوهی به تبریز حمله کرد و بسیاری از
مردم از ترس بر سر در خانه هایشان بیرق سفید آویختند و مجاهدان خیابان و نوبر با صلاحدید باقر خان و نویدهای کنسول روس برای در امان ماندن مردم ، تفنگهایشان را زمین
گذاشتند .
رحیم خان با همه سواران قره داغ با دبدبه و
کبکبه از خیابان های شهر گذشته و در باغشمال که در میان شهر و دارای عمارت های دولتی بود
نشیمن گرفت .
مشروطه از همه شهرهای ایران و از همه محله های
تبریز رخت بربسته بود . تنها ستارخان مانده بود و آن چند مجاهدی که آن شب در خانه
ستارخان جمع شده بودند . ستارخان کلاهش را برداشت و دستی روی سرش کشید و دوباره
کلاهش را روی سرش گذاشت .
گلوله ای از تفنگ یکی از مجاهدان ناخواسته شلیک
شد که به سقف اتاق خورد . ستارخان آن گلوله را که به هیچ کس نخورده بود به فال نیک
گرفت و بلند شد و گفت فردا بایراق ها را می خوابانیم .
فردا صبح ستارخان با گلوله زد و بیرق روس را که
بر سر در یکی از مغازه ها بود پایین آورد . مردم که چنین دیدند به وجد آمدند و دور
ستارخان را گرفتند و همهمه شهر را فرا گرفت .
باقر خان و مجاهدان خیابان و نوبر هم که تفنگ
هایشان را زمین گذاشته بودند شور و شوق هواداران ستارخان را که دیدند به تکان
آمدند و به باغشمال حمله کردند . رحیم خان که از ماجرا بی خبر بود غافلگیر شد و با
سوارانش از دیوار پشتی باغشمال فرار کرد و شهر بدست مشروطه خواهان افتاد .
در مهرماه نبرد سختی در ورودی تبریز در محل آجی چای بین لشکر عین الدوله که در آناخاتون اردو زده بودند و مشروطه چی ها در گرفت که هفت
ساعت تمام ادامه داشت و با آنکه مجاهدان دویست نفر در برابر هزاران نفر بودند
توانستند نیروهای این طرف آجی چای را از پای در آورند . سربازهای آن طرف آجی چای
هم از ترس پا به فرار گذاشتند اما هنوز از لشکرگاه عین الدوله در آناخاتون گلوله
های توپ شلیک می شد .
با رسیدن سربازان فراری به آناخاتون همه لشکر
دچار ترس شده و فرار کردند و محاصره تبریز
پس از چهار ماه شکسته شد و کبریت و نفت و قند که کمیاب شده بود
دوباره فراوان و ارزان شد و مردم دسته دسته به پل آجی چای می آمدند و شادمانی می
کردند . و همان شب لوطیان دوه چی و علمای اسلامیه به باسمنج گریختند و دوه چی بدست مشروطه چی ها افتاد و
تعدادی از مجاهدان ریخته و انجمن اسلامیه را که میر هاشم دوه چی در برابر انجمن
ایالتی علم کرده بود آتش زدند . ستارخان یک ملا و یک گورکن و یک مرده شور فرستاد تا کشته
های سپاه ماکو را دفن کنند و قبرستانی در این ور پل آجی چای پدید آمد .
جنگ در آذرماه شدت گرفت . صمد خان با سواران مراغه از غرب حمله کرده و قراملک را تصرف کرد و از آنجا به هکماوار یورش برد و رحیم خان با تفنگ چی های قره داغ ،
الوار را تصرف کرده راه آذوقه را بست . علیخان هم با سه تیر هایی که مظفرالدین شاه از فرانسه خریده بود و
توپ های جدید و مسلسل های شصت تیری که دست قزاق ها بود از شرق حمله کرد و هکماوار در یک جنگ
سخت و خونین بدست صمد خان افتاد . پس از جنگ هکماوار و غارت صمد خان که جنگ
تا کوچه پس کوچه ها رسیده بود ، شورعجیبی
میان جوانها افتاد و همه داوطلب شده بودند که مجاهد شوند .
از بهمن ماه باسکرویل که یک جوان بیست و سه ساله آمریکایی بود و در
مدرسه مموریال تبریز تدریس می کرد جوانها را در حیاط ارک
جمع می کرد و
فنون نظامی یاد می داد . من و قنبر هم می رفتیم و همانجا بود که من عاشق تامارا شدم .
پدر و مادر تامارا در انقلاب روسیه
توسط تزارها کشته شده بودند و تامارا همراه مجاهدان
قفقازی به هوای مشروطه از مرز جلفا گذشته و به
تبریز آمده بود . تامارا خاطرخواه باسکرویل بود اما باسکرویل در نبرد شام غازان کشته شد . دخترهای باغمیشه فرش نفیسی
بافتند و برای مادر باسکرویل در آمریکا فرستادند و من و تامارا سر قبر باسکرویل
نشسته بودیم علف می خوردیم یعنی آنروزها همه علف می خوردند و چیز دیگری نبود برای
خوردن و شهر نزدیک ده ماه بود که در محاصره بود . نوروز هشتاد و هشت در اوج علف
خوران من و تامارا عروسی کردیم و من خانه ای در دالی کوچه خریدم .
و ما واقعا علف خوردیم ، نه مثل
الاغ ها و نه مثل گاو و گوسفند ها . ما علف خوردیم مثل مجاهدانی که برای آزادی می
جنگیدند . ما زبان نفهم نبودیم . آنها زبان ما را نمی فهمیدند . و هنوز هیچ چیز بی
سر و ته نبود .
محمدعلی شاه که با شنیدن سرکوب
آزادیخواهان در استانبول دل گرم شده و به گرسنگی و تسلیم شدن
تبریزی ها امید بسته بود به قولی که به کنسولهای روس و انگلیس برای رساندن آذوقه
به تبریز داده بود عمل نکرد و با تمام مراقبت هایی که ستار خان می کرد تا بهانه بدست
روسها نیفتد خبر رسید که سالدات های روس از مرز جلفا گذشته و به تبریز می آیند .
سالدات ها به کوچه و بازار ریخته تفنگ و فشنگ
از مردم گرفته و از پول و ساعت هم چشم نپوشیدند . مجاهدان شکیبایی نموده خشم فرو
می خوردند و مردم از دور و نزدیک دندان بهم فشرده جز خاموشی چاره نمی شناختند .
روس ها در محلات هم سنگر ها را با دینامیت برانداخته و چه بسا در این میان خانه
های پیرامون را هم ویرانه می نمودند .
روسها دنبال بهانه بودند تا تبریزی ها را به
خشم بیاورند و آنان را به جنگ برانگیزند و بیدرنگ دسته های سپاه را از قفقاز ریخته
شهر را کشتار کرده مجاهدان را از ریشه براندازند و پای خود را در آذربایجان
استوارتر گردانند . آنچه تبریز را در آن هنگام نگه داشت فراخ حوصلگی ستار خان و
باقر خان و دور اندیشی انجمن ایالتی بود .
سال هشتاد و نه مجلس مشروطه
در قانونی لقب سردار ملی و سالار ملی را به ستارخان و باقرخان اهدا کرد و از هر دو
خواست برای دریافت این حکم که بر لوحی نقره ای ثبت شده بود به تهران بیایند .
چون ستار خان و باقر خان به تهران رسیدند انبوهی بر سر
ایشان گرد آمدند ولی خود آنان حال روشنی نداشتند و نمی دانستند چه بکنند و با چه
دسته ای همراه باشند و از درون دلها آگاه نبودند . مردانی که به کشتن و کشته شدن
خو کرده و جز مردانگی و جانبازی شیوه ای نشناخته در برابر این نیرنگها و رویه
کاریها همچون پلنگ بیابان بودند که به کوچه های پیچاپیچ و بن بست شهری افتد و راه
چاره را گم کند .
هنوز مراسم جشن ها
به پایان نرسیده بود که خبر خلع سلاح رسید و از مجاهدان خواسته شد سلاحشان را
تحویل بدهند یاران ستارخان از پذیرفتن این امر خودداری کردند . به تدریج مجاهدان
دیگری که با این طرح مخالف بودند به ستارخان و یارانش پیوستند و این امر موجب هراس
دولت مرکزی شد .
. . . اصلا در پارک اتابک
بودی یا نبودی !؟ که مشروطه چی بی تفنگ نمی شود که ده ماه علف خوردیم و تسلیم
نشدیم و آنوقت از تبریز پا شدیم اینهمه راه آمده ایم که تفنگهایمان را بدهیم و
مشروطه را دو دستی تقدیم شما کنیم و دست از پا درازتر برگردیم که چه . که تامارا
چه بگوید اصلا همین گاو میش های گل احمد چه جوری
نگاهمان می کنند نه زخمی نه تفنگی که مردم همه بدوند به دنبالتان برایتان هورا
بکشند که چه . . .
قوای دولتی ، که جمعاً سه هزار نفر می شدند به فرماندهی یپرم خان ، باغ اتابک را محاصره کردند و پس از چند بار
پیغام ، هجوم نظامیان به باغ صورت گرفت و جنگ بین قوای دولتی و مجاهدان آغاز شد .
در این جنگ قوای دولتی از چند عراده توپ و پانصد مسلسل شصت تیر استفاده کردند و به
فاصله چهار ساعت سیصد نفر از افراد حاضر در باغ کشته شدند . ستارخان راه پشت بام
را در پیش گرفت، اما در مسیر پله ها در یکی از راهروهای عمارت تیری به پایش اصابت
کرد و مجروح شد .
در این روزها که مردان سیاست داشتند مشروطه را در تهران
میان خودشان شقه شقه می کردند انفجاری ناگهانی تبریز را لرزاند . مجاهدان پس از دو
سال و هشت ماه دوباره اسلحه بدست گرفتند و با نیروهای روس جنگیدند . آنها با تعصب
و بی باکی ناشی از خشم و نفرت می جنگیدند .
اشغالگران که تا آن روز بر مردم بی دست و پا چیرگی مینمودند
ناگاه خود را در میان آتش یافتند . روسها در باغ شمال محاصره شدند . جنگ چهار روز
ادامه یافت و نزدیک به هشتصد و پنجاه
سالدات و قزاق در کوچه پس کوچه های شهر به خاک و خون افتادند .
ورود پنج هزار نیروی روسی و تاختن آنها به تبریز ماجرا را
خاتمه داد . روسها شهر را زیر آتش سنگین توپخانه گرفتند و تبریز را به اشغال نظامی
در آوردند و صمدخان شجاع الدوله را که دشمنی
دیرینه ای با مشروطه داشت بر جان و مال مردم مسلط کردند .
احکام اعدام صادر و چوبه های دار بر پا گردید . رهبران
مذهبی و آزادی خواهانی چون ثقه الاسلام , شیخ سلیم ,حاجی علی دوا فروش و حتی دو پسر نوجوان علی مسیو بر دار شدند .
فرمانروایی صمد خان بر آذربایجان تا دو ماه پس از آغاز جنگ
جهانی ادامه یافت . آدم کشی ها و شکنجه های وحشیانه افراد صمد خان به مراتب از
درنده خویی های سربازان روس بیش تر بود . صمد خان حتی از برگزاری انتخابات دوره
سوم مجلس در آذربایجان جلوگیری کرد و مجلس سوم بدون حضور نمایندگان آذربایجان تشکیل
یافت .
صمدخان شرف الدوله را دستگیر و به باسمنج فرستاد . سالهای
سختی بود . عباسقلی هنوز در شکم تامارا بود که
روسها جنگ جهانی را نیمه کاره گذاشتند و رفتند . عباسقلی که بدنیا آمد علف هم برای
خوردن پیدا نمی شد . تامارا می ترسید عباسقلی از گرسنگی بمیرد .
ارتش متفقین همه گندمها را با قیمت بالا از کشاورزان خریده
و برای سربازان خود احتکار کرده بود و قیمت گندم از خرواری چهار تومن به چهارصد
تومن رسیده بود و مردم سگ ها و گربه های مرده را می پختند و می خوردند و در این
میان کلاغ و موش و خر هم استثنا نبودند . در خیابانها و کوچه ها اجساد چروکیده
زنان و مردان روی هم ریخته بود و در میان انگشتان چروکیده شان مشتی علف یا ریشه
هایی که از مزارع کنده بودند تا گرسنگی را تاب بیاورند دیده می شد . زن ها نوزادان
خود را سر راه می گذاشتند .
کودکان لخت که فقط پوست و استخوان بودند در گوشه و کنار شهر
با سگ ها بر سر اجساد و زباله ها درگیر می شدند . مردم حتی دانه ها را از خیابانها
جمع می کردند تا زنده بمانند . دیگر مردگان را کفن و دفن نمی کردند و توانگران دست
بینوایان را نمی گرفتند و کسی از گرسنگی مردن خویشان و همسایگانش پروایی نداشت . گرسنگان
که نای راه رفتن و حرف زدن نداشتند چهار دست و پا با چشمهای گود افتاده که دیگر
شباهتی به انسان نداشتند در کوچه و بازار راه می رفتند و برای لقمه ای نان التماس
می کردند .
قهوه خانه ونیار
قهوه خانه نرسیده به روستای ونیار بود . سر راه
تبریز به اهر . پدرم کبک و خرگوش شکار می کرد و می آورد آی پارا برای مسافران قره
داغ می پخت . آی پارا عاشق بود . عاشق سرگئی سرباز روس که به قهوه خانه می آمد و
ساری گلین می خواند . جبرئیل شوهر آی پارا در جنگ آناخاتون کشته شده بود .
پدرم را در یک شب برفی گرگها کنار آجی چای
خوردند و مادرم گل خانم زن کدخدای ونیار شد . من ماندم و نوروز علی که همیشه خدا
با خودش دعوا داشت و آی پارا که برایمان
دستکش و جوراب می بافت .
محرم و دخترانش لیلا و سارا که به سویوتلوق می
رفتند به قهوه خانه ما هم سر می زدند . سویوتلوق آن ور آجی چای بود . قمر زن محرم
را که جذام گرفته بود به سویوتلوق برده بودند . نوروز علی عروسک های لیلا را بر می
داشت و فرار می کرد و لیلا دنبالش می دوید و من با سارا می رفتم کنار آجی چای بش
داش بازی می کردم .
اسبه ریز و آجی چای مثل دو خواهری بودند که غرق
در چشمهای هم می رفتند و در دستهای خالی دریاچه گم می شدند . اسبه ریز از سهند می
آمد و آجی چای از سبلان . اسبه ریز با ناز و افاده از وسط شهر می گذشت و آجی چای
با هزار کوله بار درد از پشت عینالی . اسبه ریز آبش مثل چشمه حسن پادشاه زلال بود
و آجی چای آبش مثل اشکهای سارا شور بود .
سالها گذشت و لیلا زن نوروز علی شد و من رفته
بودم در کنار آجی چای نشسته بودم و با سنگ قورباغه ها را می زدم و ساری گلین می
خواندم و سارا که دستهایش را به طرف خورشید باز کرده بود و رقصیده بود .
جنگ جهانی دوم که شروع شد دوباره سر و کله
روسها پیدا شد . می آمدند و می خوردند و غارت می کردند و می رفتند و آن سرباز روس
که آنروز نمی دانم از کجا پیدایش شده بود .
تنها بوی باروت بود و جیب های خالی من و
تو و سکه های روی میز قهوه خانه و استکانی
که از دست سارا افتاد . اصلا فکر می کنی ساعت چند بود و چه سالی بود . کجا بودی که
ندیدی . می دیدی هم کاری نمی توانستی بکنی . و دیگر دیر شده بود . محرم را در
قبرستان گوشا به خاک سپردند .
میرزا عبداله از سرباز روس سوال و جواب می کرد
که حسنعلی دم اسب را کشید و اسب رم کرد و سرباز روس دست بسته زمین افتاد و من دور
از چشم آی پارا دست سارا را گرفته بودم و سارا که زل زده بود در دستهای میرزا
عبداله که زخم سرباز روس را می بست .
نوروز علی چشمش دنبال سارا بود و لیلا همه را
می دانست . لیلا تلافی کرد . در یک شب بارانی و من و سارا و آی پارا بیرون دویدیم
. شعله های آتش از در و دیوار قهوه خانه زبانه می کشید . لیلا دستهای نوروز علی را
بسته و لباس عروسی اش را پوشیده بود و داشت در حیاط قهوه خانه می رقصید .
نوروز علی نصف صورتش سوخته بود . لیلا را به
دارالعجزه بردند . قهوه خانه جای ماندن نبود . نوروزعلی و دوستانش از یک طرف و
سالدات های روس از طرف دیگر . هر چه داشتیم
را گذاشتیم و هر چه نداشتیم را برداشتیم و فردا آفتاب نزده آی پارا و سارا سوار
الاغ و من مثل همیشه پیاده به طرف خانه عباسقلی در باغمیشه راه افتادیم . چراغعلی
عصای تامارا را برداشته بود و مرغ و خروسهای جعفر را دنبال می کرد . عباسقلی کنار
حوض داشت وضو می گرفت .
آسیه زن نازای عباسقلی داشت با نخ و سوزن برای
عروسک هایی که دوخته بود چشم و ابرو می دوخت . علی اشرف در پشت بام جهره خانه
کفترهایش را دورش جمع کرده بود و برایشان بق بقو می کرد .
نورالدین
عباسقلی زنی گرفت بنام سلطنت و صاحب پسری شد بنام نورالدین .
نورالدین سه سالش بود که عباسقلی مرد و سلطنت زن نصراله شد و برایش یک دختر و یک پسر زایید . گل خاتون و مخدومعلی .
نورالدین تابستانها با تامارا به باغ
حمزه علی می رفت و همانجا عاشق اکرم دختر کوچک حمزه علی شد . گلدسته مادر اکرم
مرده بود و حمزه علی زنی گرفته بود بنام زیور که سیگار زر می کشید .
اکرم دو تا خواهر داشت . شهناز و طرلان
. طرلان زن حیدر علی شده بود و به تهران رفته بود . شهناز هم زن چراغعلی شده بود و
به مرند رفته بود . نورالدین به ارتش رفت . افتاد پسوه . هر جا می رفت خانه ای
اجاره می کرد و اکرم را هم می برد .
سقز رفتیم دیدنشان . باد لبه دار مرا
برد و من دویدم دنبال لبه دارم . راننده فکر کرد دارم فرار می کنم کرایه ندهم و
دنبالم کرد . نورالدین یک تلویزیون توشیبا و یک ضبط صوت آیوا خریده بود . غضنفر
یکسالش بود . لبه دارم را روی سر غضنفر گذاشتم و نورالدین عکس گرفت .
از سقز رفتند مریوان و همانجا بود که
غضنفر دهانش را انداخته بود دور شیر بشکه نفت و تا می توانست خورده بود . انقلاب
که شد مرند بودند . خانه زری خانم و خانه های سازمانی . جنگ که شد نورالدین را
فرستادند جنگ و اکرم و غضنفر آمدند خانه عباسقلی .