خانه کلانتر
سال پنجاه و چند است . دویست و پنجاه و چند . هزار و دویست
و پنجاه و چند سال خورشیدی از آن روزها می گذرد . مظفرالدین میرزا سی و چند سال
است که ولیعهد است . برای خودش در تبریز درباری و خدم و حشمی دارد .
مظفرالدین میرزا که به خانه کلانتر می آید پسرش محمد علی
میرزا را هم می آورد . محمد علی میرزا گنجینه های عباس میرزا را که در طاقچه های
خانه کلانتر چیده اند می اندازد می شکند . محمد علی میرزا چاله میدانی حرف می کند
.
شرف الدوله پسر کلانتر ، جوانی نجیب و مودب است که از هر
دستش یک هنر می بارد . شرف الدوله لفظ قلمی حرف می زند . شرف الدوله با صاحب سلطان
خانم که از اعیان و اشراف قاجار و زنی تحصیلکرده است ازدواج می کند . کلانتر می
میرد و شرف الدوله به جای پدر کد خدای باغمیشه و کلانتر شهر می شود .
میرزا حسن رشدیه
، بچه های باغمیشه را در خانه کلانتر جمع می کند و خواندن نوشتن یادشان می دهد .
خانه کلانتر کنار رودخانه است . رودخانه از کوه های بلند می آید و می رود به
دریاچه می ریزد . ملا مهدی گفته میرزا حسن بابی شده و مردم زده اند دست و پای میرزا حسن را شکسته اند و سقف مدرسه
های رشدیه اش را روی سرش پایین آورده اند . میرزا حسن هشت بار به مشهد فرار کرده
است .
سال هفتاد و پنج است . ناصرالدین شاه را در شاه عبدالعظیم
ترور می کنند . ناصرالدین شاه همه پولهای خزانه را تا ریال آخرش خرج کرده است .
امین السلطان از بازاری های تبریز پول قرض می گیرد و مظفرالدین میرزا را به تهران
می آورد تا بر تخت سلطنت بنشیند .
سال هفتاد و شش است . محمد علی میرزا که ولیعهد قاجار در
تبریز است همه گندم زمین هایش را انبار کرده است تا گران تر بفروشد . امام جمعه و نظام
العلما هم گندم هایشان را انبار کرده اند . شرف الدوله کلانتر که مسئول ارزاق است
زورش به محمد علی میرزا و امام جمعه نمی رسد .
نان برای خوردن و گندم برای پختن پیدا نمی شود . مردم از صبح
تا غروب جلوی نانوایی ها صف می کشند و سر و کله هم را می شکنند و شب دست خالی به
خانه بر می گردند و با شکم گرسنه می خوابند .
گرسنگان ریخته اند خانه نظام العلما را که از انبار داران
است غارت کرده اند و نظام العلما فرار کرده است . در تهران امین السلطان که صدر
اعظم شده امین الدوله را به تبریز می فرستد تا غائله نان را بخواباند . امین
الدوله با تصور آنکه کلانتر در کار نان اخلال می کند شرف الدوله را به فلک می بندد
.
ابراهیم گلاب ، نقاشی سارا را از فلورانس برای شرف الدوله
آورده است . شرف الدوله می پرسد ابراهیم قلی چرا تنها آمدی . ابراهیم دنبال میخی
چیزی می گردد و دیواری جایی تا نقاشی سارا را بزند که زمین زیر پایش خالی می شود و
در حوض وسط زیر زمین خانه کلانتر می افتد و از هوش می رود و سالها می گذرد . شرف الدوله بار
و بندیلش را می بندد و به قفقاز می رود .
سال هشتاد و سه
است . در قفقاز مردم علیه تزار ها انقلاب کرده اند . انقلاب شکست می خورد و شرف
الدوله با مجاهدان قفقاز به تبریز می آید و با محمد علی میرزا در می افتد .
مرداد هشتاد و پنج است . مظفرالدین شاه به فرنگ رفته است .
خزانه خالی است . عین الدوله برای آنکه خرج سفر مظفرالدین شاه به فرنگ را در
بیاورد چند تاجر را در تهران به خاطر گران شدن قند به فلک بسته است . مردم و علما
در شاه عبدالعظیم جمع شده اند و مشروطه می خواهند .
مهر ماه هشتاد و پنج است . در تبریز مردم ده روز است
بازارها را بسته و در مسجد صمصام و کنسولگری انگلیس جمع شده اند . در کوچه ها و
خیابان های اطراف ، جای سوزن انداختن نیست . محمدعلی میرزای ولیعهد دستور می دهد
قیمت نان را کم کنند اما مردم می گویند نان نمی خواهیم مشروطه می خواهیم .
مظفرالدین شاه تلگرام می زند که " به اهالی مملکت
آذربایجان ، تشکیل مجلس شورای ملی و نظامنامه آن را مرحمت فرمودیم وکلای شهر تبریز
و سایر ولایات به طهران بیایند و نسبت به
عموم متحصنین کنسولگری انگلیس ، عفو عمومی شامل خواهد شد . "
انتخابات می شود و شرف الدوله کلانتر رای می آورد و با پنج
وکیل دیگر به مجلس بهارستان در طهران می رود و دو پایش را در یک کفش می کند که شاه
، قانون انجمن های ایالتی و ولایتی را امضا کند . مظفرالدین شاه ، اساسنامه مشروطه
را امضا می کند و از دنیا می رود . محمد علی میرزا به تهران می رود و به جای پدر
بر تخت سلطنت می نشیند و احدی از نمایندگان مجلس مشروطه را برای تاجگذاری دعوت نمی
کند .
شهر در محاصره
دوم تیر ماه هشتاد و هفت است . محمد علی شاه به باغ شاه
رفته است . لیاخوف روسی ، مجلس مشروطه به توپ بسته و نمایندگان فرار کرده اند .
کلانتر به خانه سعدالدوله پناه برده است . سیم های تلگراف را قطع کرده اند تا خبر
به شهرهای دیگر نرسد .
محمدعلی شاه به میرهاشم دوه چی در انجمن اسلامیه تلگرام می
زند که با شجاع نظام و لوطی های دوه چی برود کار انجمن ایالتی را یکسره کند اما
میر هاشم از ستارخان و باقرخان که به کمک مشروطه چی ها آمده اند شکست می خورد .
محمدعلی شاه دست به دامن رحیم خان می شود و رحیم خان پسرش
بیوک خان را می فرستد و بیوک خان از باقرخان که سنگرهایش را وسط خیابان چیده شکست
می خورد و به باغ صاحبدیوان فرار می کند و فردایش به تلافی ، خانه کلانتر را در
باغمیشه غارت می کند .
کلید خانه کلانتر دست ابوالقاسم است . ابوالقاسم به راسته
کوچه رفته سر و گوشی آب بدهد . آسیه زن ابوالقاسم در حیاط خلیل خان دارد ترشی درست
می کند . دخترش قمر را فرستاده از زیر زمین خانه کلانتر ، سرکه بیاورد .
ابراهیم گلاب با آواز قمر که دنبال شیشه سرکه می گردد به
هوش می آید و یاد مادرش می افتد که شپش های موهایش را با سرکه شانه می کرد و اشک
در چشمهایش حلقه می زند . قمر با دیدن ابراهیم گلاب که عنکبوت ها برایش پیراهنی از
سالهای از دست رفته بافته و حشرات در گودی اندیشه های سرکوب شده اش تخم گذاشته اند
جیغی می کشد و از هوش می رود .
محمدعلی شاه به رحیمخان تلگرام می فرستد که یک
الف بچه را فرستادی که چه که روزنامه های استانبول و قفقاز عکس ستار خان را در
صفحه اول روزنامه هایشان چاپ کنند و اجنبی جماعت به ریش ما بخندند که چه . قلیان
هم اگر در دست داری زمین بگذار و به تبریز برو .
شانزدهم تیرماه رحیم خان با سپاه انبوهی به
تبریز حمله می کند و بسیاری از مردم از ترس بر سر در خانه هایشان بیرق سفید می
آویزند و مجاهدان خیابان و نوبر با صلاحدید باقر خان و نویدهای کنسول روس برای در
امان ماندن مردم تفنگهایشان را زمین می گذارند .
رحیم خان با همه سواران قره داغ با دبدبه و
کبکبه از خیابان های شهر گذشته و در باغ شمال که در میان شهر و دارای عمارت های
دولتی بود نشیمن می گیرد .
مشروطه از همه شهرهای ایران و از همه محله های
تبریز رخت بربسته است . تنها ستارخان مانده و این چند مجاهدی که امشب در خانه
ستارخان جمع شده ند . ستارخان کلاهش را برمی دارد و دستی روی سرش می کشد و دوباره
کلاهش را روی سرش می گذارد . گلوله ای از تفنگ یکی از مجاهدان ناخواسته شلیک می
شود که به سقف اتاق می خورد . ستارخان این گلوله را که به هیچ کس نخورده به فال
نیک می گیرد و بلند می شود و می گوید که فردا بایراق ها را می خوابانیم .
فردا اول صبح ستارخان با گلوله می زند و بیرق
روس را از سر در یکی از حجره ها پایین می آورد و مردم به وجد می آیند و دور
ستارخان را می گیرند و دوت دورو دوروت تیراختور سر می دهند . همهمه شهر را فرا می گیرد
.
باقر خان و مجاهدان خیابان و نوبر هم که تفنگ
هایشان را زمین گذاشته اند به تکان می آیند و به باغشمال حمله می کنند . رحیم خان
غافلگیر می شود و با سوارانش از دیوار پشتی باغشمال فرار می کند و شهر بدست مشروطه
خواهان می افتد .
هیجده مهر ماه است . نبرد سختی در ورودی تبریز
در محل پل آجی چای در گرفته است . جنگ هفت ساعت است که ادامه دارد و با آنکه
مجاهدان دویست نفر در برابر هزاران نفر هستند توانسته اند نیروهای این طرف آجی چای
را از پای در آورند و سربازهای آن طرف آجی چای هم از ترس پا به فرار گذاشته اند
اما هنوز از لشکرگاه عین الدوله در آناخاتون گلوله های توپ شلیک می شود .
با رسیدن سربازان فراری به آناخاتون همه لشکر
دچار ترس شده و فرار می کنند و محاصره تبریز پس از چهار ماه شکسته می شود و کبریت
و نفت و قند که کمیاب شده بود دوباره فراوان و ارزان می شود و مردم دسته دسته به
پل آجی چای می آیند و شادمانی می کنند .
لوطیان دوه چی و علمای اسلامیه شبانه به باسمنج
می گریزند و دوه چی بدست مشروطه چی ها می افتد . مجاهدان ، انجمن اسلامیه را آتش می
زنند .
آذر ماه هشتاد و هفت است . جنگ شدت گرفته است .
صمد خان با سواران مراغه از غرب حمله کرده و قراملک را تصرف کرده و از آنجا به
هکماوار یورش برده است .
رحیم خان هم با تفنگ چی های قره داغ ، الوار را
تصرف کرده و راه آذوقه را بسته است . علیخان هم با سه تیر هایی که مظفرالدین شاه
از فرانسه خریده و توپ های جدید و مسلسل های شصت تیری که دست قزاق های رضا خان است
از شرق حمله کرده و هکماوار در یک جنگ سخت و خونین بدست صمد خان افتاده است .
نوروز هشتاد و هشت است . شهر هشت ماه است در محاصره است . نیروهای
دولتی راه آذوقه را بسته اند . مردم برگ درختان را می خورند . باسکرویل می گوید
مشروطه هزینه دارد . ممدعلی می گوید آدم حسابی شدن هزینه دارد .
اینجا خانه خلیل خان است . این دختری که خوابیده اسمش
تامارا است . زخمی است . گلوله توپ به چند متری اش خورده است . از هوش رفته است .
عرق سرد بر پیشانی اش نشسته است . دارد باسکرویل را صدا می زند . ممدعلی رفته از
مزارع آن طرف رودخانه که دست نیروهای صمد خان است برای تامارا یونجه تازه چیده است
.
روسهای تزار پدر و مادر تامارا را با سر نیزه جلوی چشمش می
کشند . تامارا جیغ می زند و به هوش می آید . ممدعلی از پله های سه گوش بالا می دود
. قمر جوشانده می آورد و کمک می کند تامارا جوشانده را بخورد . تامارا به عشق
ستارخان و مشروطه از قفقاز به تبریز آمده است .
قهوه خانه ونیار و خانه کلانتر دیگر پاتوق خوبی برای
مجاهدان نیست . خانه خلیل خان امن تر است . ممدعلی و محرم چند تا زخمی به خانه
خلیل خان می آورند . قمر از پنجره نگاهشان می کند . محرم سرخ می شود .
باسکرویل یک جوان بیست و سه ساله آمریکایی است که در مدرسه
مموریال تبریز ، تاریخ درس می دهد . تامارا برای باسکرویل کلاه و دستکش بافته است
. عشق تامارا به آزادی ، باسکرویل را مجاب می کند که اسلحه بردارد و همراه مشروطه
چی های تبریز بجنگد . باسکرویل در حیاط ارک به جوانان ، فنون نظامی یاد می دهد .
سی فروردین باسکرویل و سیصد نفر از جوانان تبریز به شنب
غازان حمله می کنند اما شکست می خورند و باسکرویل کشته می شود . دختران شهر قالی
نفیسی به پاس فداکاری های باسکرویل می بافند و به مادر باسکرویل در آمریکا می
فرستند .
تامارا دلش برای ستارخان تنگ شده است . با ممدعلی به کوچه
می رود . زنها و بچه ها در مزارع کنار سنگرها ، یونجه می چینند و تیر می خورند .
صمد خان از پل آجی چای حمله می کند اما شکست می خورد و عقب نشینی می کند . محاصره
شهر پس از یازده ماه می شکند .
از انجمن تبریز به انجمن همه شهرها . ما قوای محمدعلی شاه
را در هم شکستیم . وعده ما تهران ، میدان بهارستان .
مجاهدان در خانه ستارخان جشن پیروزی گرفته اند . به ستارخان
خبر می دهند که لشکر روس به بهانه رساندن آذوقه به اتباعشان از مرز جلفا گذشته اند
.
اردیبهشت هشتاد و هشت است . دویست و هشتاد و
هشت . سپاهیان روس در بیرون تبریز در آنسوی پل آجی چای ، لشکرگاه ساخته اند .
بیست و سوم اریبهشت است . سپاهیان روس به کوچه
و بازار ریخته و تفنگ و فشنگ از مردم گرفته و از پول و ساعت هم چشم نمی پوشند .
مجاهدان شکیبایی کرده و خشم فرو می خورند و مردم از دور و نزدیک ، دندان بهم فشرده
، جز خاموشی چاره ای نمی شناسند .
روسها در محلات هم سنگرها را با دینامیت بر
انداخته و چه بسا در این میان خانه های پیرامون را هم ویران و سیم های تلگراف را
پاره می کنند .
خرداد هشت و هشت است . روسها گرمی هوا در بیرون
شهر را بهانه کرده و لشکرگاه خود را به باغ شمال در داخل شهر می آورند و روز به
روز به آزار مردم می افزایند .
روسها دنبال بهانه اند تا تبریزی ها را به خشم
بیاورند و آنان را به جنگ برانگیزند و بیدرنگ دسته های سپاه را از قفقاز ریخته شهر
را کشتار کرده مجاهدان را از ریشه براندازند و پای خود را در آذربایجان استوارتر
گردانند .
تیرماه هشتاد و هفت است . مشروطه خواهان از همه
جای ایران به طرف تهران حرکت می کنند . محمد علی شاه به سفارت روس پناهند و تهران
توسط آزادیخواهان ، فتح می شود و مشروطه بار دیگر به ایران بر می گردد .
سال هشتاد و نه است . مجلس مشروطه ، لقب سردار
و سالار ملی را به ستار خان و باقر خان اهدا می کند و از هر دو می خواهد برای
دریافت این حکم که بر لوحی نقره ای ثبت شده به تهران بیایند .
ستارخان و باقرخان همراه جمعی از مجاهدان از
ششکلان تبریز به سمت تهران حرکت می کنند و
در طول راه با استقبال مردم بسیاری روبه رو می شوند .
در تهران از مجاهدان می خواهند که سلاحشان را
تحویل دهند اما یاران ستارخان از پذیرفتن این امر خود داری می کنند .
که ده ماه علف خوردیم و تسلیم نشدیم و آنوقت از تبریز پا شدیم اینهمه راه آمده ایم که تفنگهایمان را
بدهیم و مشروطه را دو دستی تقدیم شما کنیم و دست از پا درازتر برگردیم که چه . که
تامارا چه بگوید خودش را آواره ممدعلی کرده که چه . اصلا همین گاو میش های گل احمد
چه جوری نگاهمان می کنند نه زخمی نه تفنگی که مردم همه بدوند به دنبالتان برایتان
هورا بکشند که چه .
قوای دولتی که جمعاً سه هزار نفر می شوند به
فرماندهی یپرم خان با چند عراده توپ و پانصد مسلسل شصت تیر ، پارک اتابک را محاصره
می کنند و به فاصله چهار ساعت سیصد نفر از افراد حاضر در باغ کشته می شوند . ستارخان
راه پشت بام را در پیش می گیرد اما در مسیر پله ها در یکی از راهروهای عمارت تیری
به پایش اصابت می کند و مجروح می شود .
ستارخان سه سال در خانه صمصمام السلطنه با
خاطره پیکرهای بی جان مجاهدان در پارک اتابک زندگی می کند و می میرد و سفارت فخیمه
روسیه پارک اتابک را غصب می کند .
سال نود است .
دویست و نود . روسها دو سال و هشت ماه است که در تبریز بر مردم بی دست و پا چیرگی
می کنند . مجاهدان دندان روی جگر گذاشته اند تا بهانه بدست روسها نیفتد .
چند سالدات روس
، تامارا دختر قفقازی را دنبال می کنند . تامارا به عشق مشروطه و ستارخان به تبریز
آمده است . ممدعلی سالدات ها را کنار رودخانه می کشد و تامارا را نجات می دهد .
سالدات مردم دالی کوچه را قتل عام می کنند . ممدعلی و قربانعلی یک شصت تیر از
قزاقخانه می دزدند و هشتصد و پنجاه سالدات روس را به تلافی می کشند . مردم اسلحه
بدست می گیرند و روسها را در باغشمال محاصره می کنند .
دولت روس ، پنج
هزار سرباز روس را به تبریز می فرستد که شهر را زیر آتش سنگین توپخانه می گیرند .
شهر اشغال می شود . روسها صمد خان را که دشمنی دیرینه ای با مشروطه دارد بر جان و
مال مردم مسلط می کنند . احکام اعدام صادر و چوبه های دار برپا می شود . رهبران
مذهبی و آزادی خواهانی چون ثقه الاسلام ، شیخ سلیم ، حاج علی دوا فروش بر دار می
شوند . حتی دو پسر نوجوان علی میسیو نیز بر دار می شوند .
هراس بر تبریز
حکمرانی و لبها دوخته می شود . اعدامهای بدون محاکمه ، سر بریدن ها ، شقه کردن
انسانها ، وقایع روزمره تبریز می شود . سکوت شهر را دینامیت های روسی که خانه
آزادی خواهان را منفجر می کند ، می شکند . ممدعلی و جبرئیل شوهر آی پارا شبانه به
باغشمال حمله می کنند و انبار مهمات روسها را منفجر می کنند و خودشان هم کشته می
شوند .
جنگ جهانی اول است . عین اله در حیاط
کاروانسرای آرا کوچه ساز می زند . سرگئی سرباز روس می رقصد . تامارا زن ممدعلی ،
کهنه های پسرش عباسقلی را در پشت بام خانه خلیل خان پهن می کند .
اینجا قهوه خانه ونیار است . سر راه تبریز به
اهر . قربانعلی کبک و خرگوش شکار می کند و می آورد آی پارا برای مسافران قره داغ
می پزد . آی پارا عاشق است . عاشق سرگئی سرباز روس که به قهوه خانه می آید و ساری
گلین می خواند .
سال نود و شش است . دویست و نود و شش . هزار و
دویست و نود و شش سال خورشیدی از آن روزها گذشته است . روسها انقلاب کرده اند .
سربازهای روس جنگ جهانی را نیمه کاره گذاشته و به شوروی رفته اند . آی پارا هر شب
می رود کنار آجی چای به یاد سرگئی ، ساری گلین می خواند .
قربانعلی را در یک شب برفی ، گرگها در کنار آجی
چای می خورند . گل خانم هم زن کد خدای ونیار می شود . ابراهیم قلی می ماند و نوروز
علی و آی پارا که برایشان آبگوشت و تاس کباب می پزد .
محرم و دخترانش لیلا و سارا در طبقه بالای قهوه
خانه زندگی می کنند . سربازهای رضا شاه ، قمر زن محرم را که جذام گرفته به
سویوتلوق برده اند . سویوتلوق آن ور آجی چای است . نوروزعلی عروسک های لیلا را بر
می دارد و فرار می کند . ابراهیم قلی با سارا کنار آجی چای بازی می کند .
سربازهای روس و انگلیس همه گندم ها را خریده
اند و خورده اند . مردم یکی یکی از گرسنگی می میرند . عین اله با زنش کلثوم و بچه
هایش جعفر و علی اشرف آمده در خانه خلیل خان تلپ شده است .
سال چهارده است . سیصد و چهارده . رضا شاه کشف
حجاب می کند . محرم نمی گذارد سارا به مدرسه برود . محرم در دره پشت کوه ، سنگ
آسیاب می تراشد . عین اله ساز بدست کنار
حوض وسط حیاط خلیل خان می میرد . جعفر عاشق سریه دختر همسایه می شود . چراغعلی بدنیا
می آید .
سال بیست است . سیصد و بیست . هزار و سیصد و
بیست سال خورشیدی از آن روزها می گذرد . روسها دوباره پیدایشان شده است . جنگ جهانی
دوم است . متفقین ، رضا شاه را به جزیزه موریس فرستاده اند . ایوان سرباز روس که
آمده قهوه خانه را غارت کند محرم را کشته است .
مسافران قره داغ ، ایوان را دست بسته به آرا
کوچه آورده اند . میرزا عبداله از ایوان ، سوال و جواب می کند . جعفر دم اسب را می
کشد و اسب رم می کند و ایوان زمین می افتد . میرزا عبداله زخم ایوان را می بندد .
لیلا چارقد نبسته به کوچه می رود . خبرش مثل بمب
در ونیار می ترکد . مردم دنبالش راه افتاده
اند و هو می کشند . نوروز علی آنقدر کتکش می زند که همه جایش کبود می شود . نوروز
علی می گوید لیلا جن زده است . دیوانه جد و آبادش است . لیلا همه چیز را می فهمد .
نوروز علی چشمش دنبال سارا است . لیلا نصف شب دستهای نوروز علی را می بندد و قهوه
خانه را آتش می زند .
شعله های آتش از در و دیوار قهوه خانه زبانه می
کشد . لیلا لباس عروسی اش را پوشیده و در حیاط قهوه خانه می رقصد . نوروز علی نصف
صورتش سوخته است . لیلا را به دار العجزه می برند . آی پارا و سارا سوار الاغ و ابراهیم
قلی مثل همیشه پیاده به خانه عباسقلی در باغمیشه می آیند .
اینجا خانه عباسقلی است . همان خانه خلیل خان
که نوشتم . علی اشرف در پشت بام ، یک چشمش به کفترهایش در آسمان دالی کوچه است و
یک چشمش به سارا که لب حوض ظرفها را می شوید . چراغعلی عصای تامارا را برمی دارد و
مرغ و خروسهای عباسقلی را در حیاط دنبال می کند .
سرگئی با ارتش سرخ به تبریز آمده است . سرگئی
ساری گلین می خواند و آی پارا صورتش گل می اندازد . سرگئی که می آید عباسقلی سه
بار استغفراله می گوید .
ملیحه زن عباسقلی نازا است . تامارا ، سلطنت
دختر اسداله را برای عباسقلی خواستگاری می کند . لوطی حسن شوهر سلطنت در دعوای آرا
کوچه ای ها و دالی کوچه ای ها کشته شده است .
سلطنت حامله است . علویه مادر سلطنت به خانه
عباسقلی آمده است . سارا رفته خانه اسداله را جارو بزند . میرزا عبداله در حجره به
حساب و کتابهای کاروانسرا می رسد . صدای شلیک گلوله در حیاط کاروانسرا می پیچد .
میرزا عبداله که می رسد اسداله وسط اتاق افتاده عربده می کشد و سارا طپانچه در دست
گوشه اتاق می لرزد .
سارا از در پشتی به خانه عباسقلی فرار می کند .
مردم بالای سر اسداله جمع می شوند . میرزا عبداله در کلانتری می گوید از دزدهای
چند شب پیش بودند آمده بودند تلافی کنند . اسداله از ترس آبرویش چیزی نمی گوید .
سلطنت پسری برای عباسقلی بدنیا می آورد که اسمش
را نورالدین می گذارند . سارا با میرزا عبداله که از فدایی های پیشه وری است به
شوروی فرار می کند و مرزها برای چهل سال بسته می شود .
زنهای خانه عباسقلی جمع می شوند و فضه دختر
سلطنت را به عقد ابراهیم قلی در می آورند . فضه دختر لوطی حسن است . نورالدین سه
سالش است . عباسقلی می میرد و سلطنت زن نصراله می شود .
نصراله دو تا گاو میش دارد . هر روز شیرشان را
می دوشد و برای سلطنت می آورد . خانه نصراله کنار رودخانه است . رودخانه از کوه
های بلند می آید و می رود به دریاچه می ریزد . هنوز دریاچه خشک نشده است . هنوز
همه چیز سر جای خودش است .
سال پنجاه و هفت است . مردم انقلاب کرده اند . شاه رفته است
. گل خاتون و اکرم چادر به سر کرده اند به خیابان رفته اند مرگ بر شاه بگویند .
مردم کفن پوشیده اند . غضنفر می ترسد . سربازها
پشت نفربرها نشسته اند شلیک هوایی می کنند . مردم برایشان گل پرتاب می کنند . مردی بالای جرثقیل رفته است . غضنفر دارد با دهان باز نگاهش
می کند .
اکرم و نورالدین لب تخت نشسته اند تخمه می
شکنند و فیلم جنگ جهانی می بینند . هواپیماها مثل مور و ملخ ریخته اند بمب هایشان
را سر مردم شهر می ریزند . غضنفر دارد در باغچه گل سرخ می چیند . دو تا دختر
کوچولو می آیند سه چرخه غضنفر را هول می دهند و فرار می کنند . غضنفر اسباب بازی
هایش را در طاقچه اتاق بالا چیده است . نمی گذارد کسی دست بزند .
کنار حوض یک درخت آلبالو است . گوهر زن نصراله کنار حوض در
تشت مسی رخت می شوید . مخدومعلی نردبان گذاشته به پشت بام خانه گوهر رفته به
کفترهایش آب و دانه می دهد . نصراله باغچه را بیل می زند . یحیی و نازلی کرمهای
خاکی را می گیرند در قابلمه می اندازند .
علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا آژیر قرمز است به
پناهگاه ها بروید . بومب . بومب . یا ابالفضل . شیشه های خانه می شکند . گچ
دیوارها ترک می خورد . سلطنت دارد در اتاق به این ور و آن ور می دود . در خانه را
گم کرده است . دارد خودش را از پنجره به حیاط می اندازد . شهناز رنگش مثل گچ سفید
شده است . چراغعلی رنگش کبود شده است . دود دارد از سوراخهای بینی اش بیرون می زند
. مانده به کی فحش بدهد .
شهناز از صبح تا شب مثل یک روبوت برنامه ریزی شده کار می
کند . مثل یک تراکتور . مثل یک زن قدیمی . سریه کنار سماور می نشیند . روی پوست
گوسفند دباغی شده . علی اشرف از چراغعلی پول می گیرد می برد همه اش را در قمار می
بازد . زیور هم مثل علی اشرف جایی گرم و نرم تر از اینجا پیدا نکرده است .
مزدک وقتی چای می خورد استکان را وسط اتاق پرت می کند . می
خواهد صدای سریه را در بیاورد . زیور سیگار زر می کشد . مزدک را دنبال جاسیگاری اش
می فرستد . مزدک داخل جا سیگاری می شاشد و درش را می بندد . زیور که جا سیگاری را
باز می کند قاه قاه می خندد . زیور وقتی می خندد کلی سرفه می کند .
سریه که نماز می خواند مزدک مهرش را بر می دارد و فرار می
کند . یحیی دور کتابهایش یک کش می اندازد و با دوچرخه
به مدرسه می رود . یک پنج تومنی را هم لوله می کند داخل لوله فرمان دوچرخه می
چپاند . انقلابی ها به پول هم گیر می دهند . یحیی
از مدرسه که می آید کتابهایش را می اندازد گوشه اتاق تا فردا صبح که برشان می دارد
به مدرسه می رود .
چراغعلی و علی اشرف بعد از ظهرها می خوابند و یحیی و نازلی
پاهایشان را ماساژ می دهند . ساعت پنج کارتون نشان می دهد . یک تلویزیون توشیبای
قرمز رنگ چهارده اینچ سیاه و سفید که یک طلق رنگی رویش انداخته اند . نخودی را
نشان می دهد . با سیم از پایین صحنه دست عروسک ها را تکان می دهند . سریه به نخودی
، خمیرچه می گوید .
یحیی گاز فندک چراغعلی را زیاد کرده است . چراغعلی که می
خواهد سیگار روشن کند سبیل هایش می سوزد . یک پدر سوخته ای می گوید که یحیی مثل
فنر از اتاق بیرون می دود . بلندگوی مسجد دارد مارش حمله پخش می کند .
غضنفر و نورالدین کشتی می گیرند . نورالدین زمین می خورد . نورالدین همه سربازهایش را به خانه آورده است . سربازها تفنگ
هایشان را زمین گذاشته اند و دور تا دور سفره نشسته اند . غضنفر از اتاق بالا
نگاهشان می کند . غضنفر یک روز بیشتر به کودکستان نمی رود .
نورالدین کف پاشنه هایش ترک می خورد . سلطنت
دارد روغن حیوانی به پاشنه های نورالدین می مالد . از درز پنجره سرما می آید .
نورالدین دارد دور تا دور شیشه ها را با انگشت بتونه می مالد . اختر زن همسایه آمده که بهشتی را منفجر کردند . تلویزیون
دارد اجساد سوخته را نشان می دهد . اکرم می ترسد و تلویزیون را خاموش می کند .
جنگ است . بگیر و ببند است . هواپیماهای عراقی ، فرودگاه
تبریز را زده اند . نورالدین در جبهه کردستان است . یک
ترکش کوچک به دست نورالدین خورده است . دستش را پانسمان کرده است . در جنگ
که حلوا پخش نمی کنند .