۴/۲۴/۱۳۹۳

غضنفر

داروخانه چی کلی نسخه آورده است . قلم خوردگی از طرف اینجانب است . دو رنگ بودن خودکار از طرف اینجانب است . ردیف دوم شربت کوآموکسی کلاو سی صد و دوازده صحیح است . تاریخ بیست و نه دی نود و دو صحیح است . بدخط بودن نسخه تقصیر خودم است . مزخرف بودن نسخه به خاطر فرمایشات و درخواست های مریض است .

غضنفر تصمیم گرفته اگر بخواهند از اداره بیرونش کنند گونی شن بایورد و در حیاط بهداری سنگر بگیرد و با توپ و تفنگ از حقی که معلوم نیست از کجا صاحبش شده دفاع کند . عشق به خدمت دارد غضنفر را می کشد .

آفتابه خالی است . غضنفر شلنگ آب را باز می کند آب تا سقف مستراح فواره می کند . پس از چند هفته یخ لوله ها آب شده است . از دیشب تا صبح باران باریده است . در اتوبان پاسداران یک ماشین چپ کرده است . افتخاری دارد در اتاق تزریقات می خواند . همان آهنگی که غضنفر با میترا به در بند رفته بودند . سر و دست افشان ، غم دل بنشان ، دلدارت از سفر آید . همان آهنگی که با بچه های اتاق بیست و پنج ساختمان دوازده ، موکت های اتاق را در حیاط کوی می تکاندند و غضنفر دلش برای میترا تنگ شده بود . هشتصد هزار تومن برای بهورزها و سیصد هزار تومن برای کادر بهداری . هشت و نیم درصد سه ماهه چهارم . نفری شصت هفتاد هزار تومن می رسد .

مش اسماعیل پرچم های دهه فجر را به دیوار بهداری می زند . از شبکه زنگ زده اند که سی و پنج تا عقب مانده ذهنی هست اما در فرم ب سه آمارشان صفر است . مش اسماعیل باطری ساعت دیواری را عوض می کند . غضنفر شماره کارت ملی اش را به پنج هزار چهار صد و نود و نه می فرستد ساعت نه و چهل و چهار دقیقه اس ام اس می آید که هموطن گرامی ، سبد کالا به شما تعلق نگرفته است . در تله تکس درباره متروپل و مسعود کیمیایی نوشته . دیگر شورش را در آورده اند . غضنفر اگر جای رئیس شبکه بود می زدم مرکز امند را منفجر می کرد .

یک مهر بزن می خواهم به متخصص بروم . حاج خانوم به کدام متخصص اینجا باید تشخیص بنویسم . تشخیص نمی خواهد تو فقط امضا کن به تبریز بروم تاریخ هم نزن شاید تا یکماه نرفتم . این پزشک خانواده ، ایده اش خوب است اجرا که می کنی گندش بالا می آید . دکتر کد ارجاع بزن مریض معطل نشود دعوا راه نیانداز . یعنی شده اداره ثبت احوال الکی مهر می زنند .

چهارصد مریض که صد و هشتاد تایش بیمه روستایی هستند که ده درصدش می شود نوزده تا ارجاع . آمار واقعی ارجاع ها سه چهار برابر این رقمی است که برایشان می نویسند . خودشان هم می دانند که این آمارها دروغ است . در بهداشت که کار می کنی کم کم یاد می گیری آمار دروغ بنویسی .

فروردین نود و دو است . غضنفر و سالار دوازده شب از تبریز راه می افتند و می خواهند به شمال بروند . غضنفر سه تا ژیلت و یک چراغ قوه و کلی لباس و حوله و مسواک و خمیردندان و هشت با باطری قلمی قابل شارژ و یک شارژر باطری و یک شارژر موبایل و یک سه تار مشقی و یک جفت دمپایه برداشته است . چهار صبح به گردنه حیران می رسند و طلوع آفتاب به آستارا و انزلی و رامسر و چالوس و نور که ساعت دوازده ظهر می شود و هنوز نخوابیده اند . می روند در غذاخوری ناهار می خورند و می پیچند به آبشار آب پری و طرفهای یوش بلده . آنوقت وسط روز کنار جاده پتو رویشان می کشند بخوابند صدای ماشین ها نمی گذارد و دوباره بلند می شوند می آیند سر جاده کنار دریا که خیلی شلوغ است در ساخل روی ماسه ها می خواهند بخوابند نیم ساعتی چشمهایشان را می بندند خوابشان نمی گیرد بلند می شوند و به تبریز بر می گردند .

چالوس ترافیک سنگین است ساعت دوازده شب داخل ماشین کج و کوله می خوابند و هفت صبح راه می افتند و ظهر به اردبیل می رسند . ناهار را در اردبیل می خورند . یعنی هفت دور همه اردبیل را با ماشین می چرخند تا یک رستوران خوب پیدا می کنند . برگ مخصوص می خورند . کیفیت غذا خوب و قیمتش مناسب است . از سراب می گذرند و از مسیر مهربان بخشایش به جاده اهر می رسند و از خواجه می گذرند و ساعت شش عصر خوشید غروب نکرده به اتوبان پاسداران تبریز می رسند . یک سفر یک و نیم روزه رفت و برگشت تبریز رویان . از دیوانگی هایی است که هیچ وقت یادشان نمی رود .

ویلاها دست بومی نیست اگر دست بومی بود ارزان بود . این ویلا را خودم درست کرده ام . به خانه آقا ابوالفضل می روند . یک مستراح دنجی دارد که نگو . و سه تا چای می آورند . زنها در حیاط نشسته اند . خداحافظی می کنند و می روند . جلوی آبشار آب پری ترافیک است . دیشب ساعت دوازده از تبریز راه افتاده اند . آقا ابوالفضل می گوید ناهار بمانید می گویند صرف شده است . نرسیده به رویان ماهی با کته خورده اند . نفری بیست و هفت هزار تومن می شود عوضش آنقدر سیر می شوند که شام هم نمی خورند و می گیرند داخل ماشین کج و کوله می خوابند و هفت صبح راه می افتند .

از فومن ترشی سیر و زیتون می خرند . در سربالایی بوی سیر می آید . صندوق عقب را که باز می کنند ترشی سیر پتوها را خیس کرده است . هنوز اسم آن شهر یادم نیامده است . این گردنه حیران هم عجب جایی است . محشر است . از تونل که می گذری خبری از جنگل نیست .

غضنفر که چشمهایش را باز می کند یک گل مصنوعی خیلی زیبا می بیند که روی اوپن آشپزخانه است . تمام دیوارهای خانه صورتی است . لوسترهای خیلی بزرگ و زیبایی از سقف خانه آویزان است . غضنفر وسط اتاق خوابیده است . اکرم دارد چادرشبش را سر می کند برود نان بخرد . غضنفر می گوید نمی خواهد ما عادت نداریم نان تازه بخوریم . غضنفر می گوید من چهار سال بیشتر است که نرفته ام نان تازه بخرم . شهناز می گوید خودم می خواهم پیاده روی کنم هر روز می روم .

یک تلویزیون ال سی دی خیلی بزرگ روی میز است و دو طرف میز دو تا مجسمه سفید که شبیه مجسمه های شرقی است گذاشته اند . غضنفر احساس خوبی دارد . بلند می شود و به دستشویی می رود . و آن وقت وضو می گیرد . ساعت نه صبح است و آفتاب خیلی وقت است که در آمده است . شهناز یک بربری خریده و دارد پنیر و عسل بدون قند و مربای هویچ که مزدک آورده را روی میز می گذارد . غضنفر دارد وسط اتاق ورزش می کند و الکی می خندد . شهناز دارد چای می ریزد . سالار هم پیدایش می شود .

آذر ماه نود و دو است . ساعت دوازده شب از رودهن و بومهن می گذرند . جاده دارد شلوغ می شود . از عوارضی می گذرند . ترافیک دارد خودش را می کشد . بی خیال می شوند . بچه های سالار خوابند شهناز هم پشت در را انداخته است . برویم در کارخانه بخوابیم . سالار می گوید صدای دیگ نمی گذارد لحاف تشک هم نیست . به برات زنگ می زنند در را باز کند . گوشی را بر نمی دارد . هر قدر بوق می زنند کسی در کارخانه را باز نمی کند . روی در کارخانه رنگرزی چراغعلی نوشته اند .

سالار می گوید من وزنم سنگین است و دستهایش را قلاب می کند تا غضنفر بالا برود . غضنفر یک پایش را روی دستگیره در می گذارد و پای دیگرش به بالای در نمی رسد . می گوید اگر میله ای چیزی باشد می توانم از این بالا در را باز کنم . دستگیره فلزی در دارد کف پای غضنفر را سوراخ می کند . غضنفر پایین می پرد و دارد دنبال میله ای چیزی می گردد . ساعت چهار صبح است . ماه تا بالای کارخانه ها پایین آمده است . چرمشهر وسط کویر است . از ورامین نیم ساعت که با ماشین به طرف کویر می روی به سالاریه و چرمشهر می رسی .

کارخانه بغلی مال مزدک است . اسب مزدک روی ماسه ها خوابیده است غضنفر را که می بیند بلند می شود . سالار می گوید من تا حالا فکر می کردم که اسب ها سر پا می خوابند اگر نشسته بخوابند خفه می شوند . حیاط کارخانه مزدک پر از بلوک های سیمانی است که روی هم چیده اند . این بلوک ها ضد زلزله هستند . یعنی خیلی سبک هستند و اگر در زلزله روی کله آدم بیفتند چیزی نمی شود . فرمول خاصی دارد . باید به سیمان کف صابون بزنند . حالا شاید کف مال صابون نباشد شما به اینهایش کاری نداشته باشید . یک چیزی هست مثل موشک زمین به هوا که سر و ته گذاشته باشی . یک مخزن به ارتفاع بیشتر از ده متر و قط دو متر که سیمان را از بالایش می ریزند و با همان فرمول با خیلی چیزهای دیگر قاطی می کنند و از آن پایین  یا همان نوک موشک که دارد زمین را نگاه می کند مخلوط سیمان وارد ناودانی می شود و آن پایین داخل قالب ها می ریزد و می گذارند خشک می شود و بلوک می شود . البته به این راحتی ها هم نیست و مزدک یکسال شب و  روز کار کرده و کلی تریاک به کارگر آن یکی بلوک سازی داده تا فوت و فنش را یاد گرفته است .

برای مزدک اخطاریه آمده که بلوک سازی را جمع کند . مجوز زمین برای رنگرزی است و آن یکی بلوک سازی شکایت کرده است . مزدک هر بار یک پنجاه هزار تومنی به ماموری که می آید می دهد تا کاری نداشته باشد . بلوک ها را با اس ام اس می فروشند .

چراغ نگهبانی مزدک روشن است و سالار می رود از پنجره اش نگاه می کند و می بیند روح اله آن تو خواب است . به شیشه می زند و بیدارش می کند تا بیاید در را باز کند . روح اله یک افغانی است و ایکی ثانیه مثل آکروبات ها از در کارخانه بالا می رود و اما می گوید در از پشت قفل است و می رود کلید را از برات می کشد . سالار عرق کرده و سردش شده است و به داخل ماشین می رود و بخاری ماشین را روشن می کند . همه کارگر های شب کار سرشان را گذاشته و خوابیده اند . روح اله تا در را باز کند می رود بیدارشان می کند . دیگ ها هنوز گرم نشده اند . فشار یکی از دیگ ها سیصد است که نباید از صد و بیست بالاتر باشد و کم مانده بترکد دیگ کوچک هم در هشتاد درجه گیر کرده است . غضنفر و سالار به دفتر می روند و سالار در کامپوتر دوربین ها را چک می کند .

ساعت نزدیک پنج صبح است و سالار چای دم کرده است و غضنفر دارد با دوربینش از وسایل درهم بر هم دفتر عکس می گیرد . دارد شارژ موبایلش تمام می شود . شارژرش در تبریز مانده است . یکی از کارگرها می آید در می زند و سالار دویست و پنجاه هزار تومن می دهد و روی کاغذ یاد داشت می کند . غضنفر روی تخت که پارچه لحافش مال لحاف سریه است می خوابد . سالار هم روی زمین می خوابد و پارچه ها را مچاله می کند و رویش به جای لحاف می کشد . غضنفر در این بالش های بلند و سفت نمی تواند بخوابد بلند می شود و یادش می افتد که باید مسواک بزند و خمیردندانش را نیاورده است .

خور و پف سالار بلند می شود غضنفر دارد در تاریکی دنبال خمیر دندانی چیزی می گردد که پیدایش نمی کند و کمی از مایع دستشویی روی مسواک می زند که تلخ است . بعد هم وضو می گیرد و معلوم نیست که اذان شده نشده دارد چه نمازی می خواند تازه مهر و جانماز و از این حرفها هم پیدا نمی کند و همینجوری روی فرش نماز می خواند . قبله را هم نمی داند کدام وری است دارد به طرف پنجره دفتر نماز می خواند آنوقت پیشانی اش را که روی فرش می گذارد فرش بو می دهد و غضنفر فکر می کند که حتما سالار و مزدک و کارگرها با کفش روی فرش راه رفته اند و یادش می افتد که یک سال پیش که آمده بود یک سگ سفید بود که روی فرش بازی می کرد . غضنفر دیگر پیشانی اش را روی فرش نمی گذارد و همینجور نشسته بقیه نمازش را می خواند .

غضنفر می رود روی تخت می خوابد تازه خوابش که می برد یحیی می آید و از دیدن سالار و غضنفر که در کارخانه خوابیده اند تعجب می کند . یحیی یک سگ شناسنامه دار بنام فوفول خریده و الان که می خواهد به همدان برود فوفول را به کارخانه آورده و دارد به کارگر می گوید که یکی از نانهای باگت را ظهر و یکی را شب به فوفول بدهد . نزدیک ظهر غضنفر بیدار می شود . چند تا مگس دارند روی پیراهن سیاه و موهای سالار وز وز می کنند . سالار وقتی می خوابد یک دستمال جلوی چشمهایش می بندد . مثل اینکه نور از پایین پلک هایش رد می شود و نمی تواند بخوابد . غضنفر لپ تابش را روشن کرده و دارد می نویسد .

ویلای ننه بلقیس در جاده هراز طرفهای رویان و وازک و یوش بلده . سالار می گوید شهناز بفهمد تا صبح نمی تواند بخوابد . این سالار یک روده راست در شکمش ندارد . مزدک هم آمده است و نشسته است . غضنفر می گوید در فیس بوک نوشته ام که مزدک از پاهای سریه می گیرد و تا وسط اتاق می کشد . مزدک می گوید از پاهایش نمی گرفتم از تشک کوچکش می گرفتم و تا وسط اتاق می کشیدم و می گفتم باید پیاده برگردی . غضنفر می گوید مغزم خودکار شده و خیلی از خاطره ها را از خودش در می آورد . شهناز دارد ایکی دونیانین آراسی را در مسیر ترک ست می بیند . مزدک می گوید ساعت ده سریال در حریم سلطان را می دهد . شهناز می گوید امشب قربان است شاید نشان ندهد . شهناز شب ها می رود طبقه پایین خانه مزدک می خوابد .

سالار و غضنفر مثلا بلند می شوند به خانه سالار بروند . تا سالار در ماشین را باز می کند دزدگیر آژیر می کشد و سالار دستپاچه می شود . آن وقت ماشین استارت نمی زند و غضنفر هل می دهد اما روشن نمی شود . دوباره ماشین را از حیاط به پارکینگ هول می دهند . غضنفر می گوید بوق ماشینم خراب است کلید را کجا بگذارم تا فردا یحیی درستش کند . سالار بالای کنتور برق می گذارد غضنفر می گوید نه نمی شود و می خواهد زیر تختی که در پارکینگ است بگذارد سالار می گوید ببریم داخل جعبه برق موتورخانه بگذاریم . در کوچه را باز می کنند و ماشین را یکبار دیگر هل می دهند که روشن می شود .

سالار پیاده می شود از سوپرمارکت آن ور خیابان سیگار و نوشابه بخرد . غضنفر ماشین را خاموش می کند و سویچ را برمی دارد و دستی را بالا می کشد و پیاده می شود قدم بزند . سالار هر قدر استارت می زند روشن نمی شود . دوباره هلش می دهند تا روشن شود . یک نوشابه خانواده میراندا خریده است . لیوان ندارند . در همان شیشه نوشابه می خورند . شیشه که تلق یا حالا هر چی . سالار می گوید مثل اینکه از آن پودر های پرتقال در آب ریخته و قاطی کرده باشی . از باقر آباد و خیر آباد و قرچک و فیروز آّباد می گذرند و نرسیده به تهران به جاده سیمان می پیچند . سر راه گاز هم می زنند که شلوغ است . سالار وقتی پیاده می شود به غضنفر می گوید استارت خراب است خاموش نکنی .

سالار به آقا ابوالفضل زنگ می زند که آب ویلا را باز کند . آقا ابوالفضل می گوید هوای اینجا خیلی سرد است . سالار می گوید ویلا بخاری ندارد اما پتو و لحاف تشک زیاد است . از رودهن و بومهن و عوارضی می گذرند . با این ترافیک تا فردا ظهر هم به ویلای ننه بلقیس نمی رسند . راهنمای چپ می زنند و از دور برگردان بر می گردند . آقا ابوالفضل نگهبان ویلاها است . می گوید ویلای افسانه بایگان هم اینجا است . می برد یکی یکی ویلاها را نشان می دهد . آن یکی هم دایی اش است . دایی اش از خودش کوچکتر است . این صد تومن ، این صد و پنجاه تومن ، این هشتاد تومن .

مزدک و صمد همه آن بلوک های سیمانی و آن موشک هوا به زمین را کنار گذاشته اند و دارند دو نفری یک منجنیق سی متری می سازند . سریه به همه این آهن آلاتی که مزدک و چراغعلی می ساختند منجنیق می گوید . مزدک نشسته دارد یکی یکی بلبرینگ ها و کاسه نمدها را داخل یک استوانه فلزی می گذارد و گریس می زند . صمد هم دارد دو لولا ها را جوش می دهد . غضنفر هم رفته بالای سکوی همان موشک هوا به زمین از آن بالا دارد عکس مزدک و صمد را می گیرد و عکس منجنیق را که مثل یک هیولای آهنی است . مزدک می گوید اسمش استنتر است و خوراکش پارچه های بغل باز است . آن یکی استنتر که با آجر و سیمان درست کرده بودند برای پارچه های بغل بسته بود . سالار زنگ می زند که بیا برویم .

گردبادی از وسط کویر دارد می آید . سالار می گوید از آن گردبادها است که در آمریکا ، کامیون ها را بلند کرده بود . نرسیده به آب باریک یک گله بزرگ شتر در کنار جاده دارند خارها را می خورند . غضنفر اولین بار است که شتر می بیند . با خودش فکر می کند که چرا شترها قوز دارند و بعد یادش می افتد که این قوز نیست و ذخیره چربی شان است و یاد صندوق ذخیره ارزی مان می افتد که خالی است .

ضبط ماشین سالار خراب است . رادیو دارد با استاد نریمان درباره استاد شهناز و استاد صبا حرف می زند . سالار با غضنفر می گوید که به جای نوشتن این داستانها اگر موسیقی را ادامه می دادی الان تو هم در رادیو صحبت می کردی و ما افتخار می کردیم . کارگر افغانی در صندلی عقب نشسته است اما ترکی متوجه نمی شود . در آب باریک گاز می زنند . کارگر افعانی در ورامین پیاده می شود . سالار می گوید نگیرندت و کارگر افعانی می خندد . ساعت سه بعد از ظهر است . ساعت دوازده ظهر از خواب بیدار شده اند . سالار چند تا ساقه طلایی خورده اما غضنفر چیزی نخورده است . می گوید دیشب با کلی زحمت مسواک زدم دندانهایم خراب می شود . می روند دو تا پیتزا می خرند می خورند . سوس قرمز روی شلوار غضنفر می ریزد و غضنفر با انگشتش پاک می کند .

صدرا زنگ زده است که به خانه ما هم بیایید . غضنفر می گوید باید بروم دوش بگیرم و شیرینی بخرم . صدرا می گوید یخچالمان پر از شیرینی است که همه از تبریز آورده اند . چیزی نخرید . غضنفر به سالار می گوید که فکر می کنند عید قربان بود و همه مغازه ها تعطیل بود و برای همین کادو نخریده ایم . صدرا و غضنفر روبوسی می کنند . غضنفر می گوید ببخشید که دست خالی آمدیم . می گویند اینها چه جرفی است . صدرا برای غضنفر پافین جدید نصب می کند . و یک شارژر می آورد تا موبایلش را شارژ کند . چای و شیرینی و میوه می آورند . میوه نمی خورند . سالار سیگار می کشد .

دی ماه نود و دو است . دو طرف جاده پر از برف است . داخل اتوبوس گرم است . یک ولووی سی و چند نفره . غضنفر شوار کتانی اش را از روی زیرشلواری اش پوشیده . مردم قیمه و کوبیده می خورند . غضنفر کیف در دست به مستراح آقایان می رود . غضنفر سه راه تقی آباد پیاده می شود . رودهن بومهن جاده هراز آمل نور رویان . در محمود آباد روی تخته های کنار ساحل می نشینند و صبحانه می خورند . ساقه طلایی با چای شاهسبرنی . غضنفر با ماسه های ساحل اسب درست می کند که شبیه اسب تروا می شود . می رود از کنار دریا سنگ های رنگی و صدف جمع می کند .

در رویان دسته های عزاداری است . هیجده هزار تومن ماهی سفید . پانزده هزار تومن سیر و پنج هزار تومن زیتون . سه تا نی هفت بند دانه ای سیزده هزار تومن و یک شطرنج چوبی شصت هزار تومن . گوشت چرخ کرده یک کیلو سی و یک هزار تومن . سالار در کابینت ها دنبال بشقاب می گردد .

سمند سالار نود و چند هزار تا کار کرده است . ساعت یازده صبح به ویلا می رسند . ششصد متر . نود میلیون . نی ها یک سوراخشان کم است اما جنسشان خوب است . اینجا روستای دستر است . در میانبند . در جاده رویان به طرف یوش بلده . جوجه ها دارد در ذغالهای ایوان سرخ می شود . دودش از پنجره دیده می شود . جاده هراز ترافیک بود .

ناهار را در ایوان می خورند . سالار برنج را بدون روغن و نمک پخته است اما جوبجه کباب و ترشی سیر و زیتون پرورده و منظره جنگل روبرو ، طعم ناهار را خاطره ای به یاد ماندنی در اولین روز سال دو هزار و چهارده می کند . بخاری گازی اتاق بغل دودکش ندارد . کپسول گازش هم خالی است . می رویم از حیاط هیزم می آوریم و شومینه را روشن می کنیم که خاموش می شود . هیزم ها بزرگ هستند و هر قدر که سالار ماده آتش زا می زند نمی سوزند .

غضنفر می رود چوبهای کوچک می آورد زیر هیزم ها می گذارد . به رویان برای پر کردن کپسول ها بر می گردند به نور اما همه جا بسته است . عکس های غضنفر ناطق نوری را به دیوار زده اند که مشاور عالی وزارت نفت شده است . غضنفر در ماشین هم نی می زند . سوراخهای نی فقط به ماهور می خورد . یک کتری کوچک پنج هزار تومنی می خرند و روغن و آب معدنی و نوشابه و سم برای سمپاشی ویلا و برنج نه هزار تومنی . ساعت هفت شب است . هنوز سه شنبه است .

کنده های بزرگ درخت را داخل شومینه گذاشته اند اما هنوز اتاق سرد است . شام ماهی سفید را در منقل ایوان سرخ می کنند و با کته می خورند . سالار کلاه سرش گذاشته و لحاف رویش کشیده و دارد گوش می کند . سالار فکر می کند که غضنفر از وقتی روزی چهار تا فلوکستین می خورد مغزش معیوب شده است .

صدای اره برقی می آید . دارند درخت ها را می برند . ابوالفضل دویست هزار تومن هیزم در حیاط ویلا ریخته است . سالار کته می پزد . یادش رفته است کره و روغن بخرد . دارد جوجه ها را به سیخ می کشد . داخل ویلا از بیرون سرد تر است . دو نفری فرش کهنه را از ماشین به طبقه دوم می آورند . شش تا تخم مرغ مهر خورده . پنج تا لواش هزار تومن .

سالار دارد به شیخ انصاری در شبکه دو گوش می کند . هیزم ها دارند در شومینه چرت چرت می سوزند . سالار به شبکه یک می زند مشهد مقدس را نشان می دهد . مردم دارند گریه می کنند . در کتری پنج هزار تومنی یک چای کیسه ای می اندازند و با بیسکویت ، چای می خورند .  سالار می گوید آن وقت می گویند چرا کسی تلویزیون ایران را نگاه نمی کند . شطرنج ها را همینجور از شب روی میز چیده اند . سالار کلاه سیاه غضنفر به سرش گذاشته است و روی مبل دراز کشیده است . غضنفر با یکی از نی ها ، جوه جوه جوجه لریم را می زند . دارد از دهان سالار بخار بیرون می آید . اول صبح می روند در حیاط با دو تا هیزم ، گل کوچک درست می کنند . سالار چهار یک می برد .

سالار می گوید من اگر رئیس جمهور بشوم اول می روم با آمریکا صلح می کنم بعد سپاه را برمی دارم اقتصاد را آزاد می کنم و شمال را توریستی می کنم . می گوید رفتم در شورا ثبت نام کنم گفتند باید سابقه جبهه داشته باشی و لیسانس باشی . سالار جارو برداشته دارد ذغالهای جلوی شومینه را پاک می کند . سالار می گوید من اگر به شورا بروم و بعد به مجلس بروم و رئیس جمهور شوم جنتی مرا بعلت کهولت سن رد صلاحیت می کند و می خندد . سالار تلویزیون را خاموش کرده است .

شب بخاری گازی را از ترس مونو اکسید کربن خاموش می کنند و نفری هفت تا لحاف رویشان می کشند . ساعت ده شب شطرنج بازی می کنند . سالار سفید و غضنفر سیاه است . سالار با اسب شروع می کند .  آخر بازی سالار دو تا اسب و یک فیل دارد و غضنفر یک وزیر دارد یک وزیر دیگر هم می آورد .

سالار از مستراح بیرون آمده و جوه جوه جوجه لریم می خواند . هنوز کلاه سیاه روی سرش است . به غضنفر می گوید خالوغلی لحاف تشک ها را بده در اتاق خواب بگذارم غضنفر می گوید خالوغلی رفته ام به حس اگر از جایم بلند شوم حسم می پرد . همه هیزم ها سوخته و خاکستر شده است . سالار می گوید الان چالوس ترافیک است و انزلی را بی خیال بشویم در آمل چهل تا مغازه صنایع دستی بغل هم است که همه شان نی هفت بند با سوراخ های ایرانی می فروشند . از آمل هم با زنجیر چرخ و سرعت سی به تهران می رویم .

سالار همه خانه را سمپاشی می کند و جارو می کشد . هیزم های حیاط را هم به انباری می برد تا خیس نشوند . چای می گذارند و کنار شومینه که خاموش شده است می نشینند و با چای داغ ، آخرین ساقه طلایی را می خورند .

زنگ مطب می زند . مجید پسر مقصود است . غضنفر از پله ها بالا می رود و در را باز می کند . مجید ته ریش دارد و کاپشن پارچه ای قهوه ای رنگی پوشیده است . می گوید دکتر برای بابا ، آزمایش نوشته . از کامیون ها و بدهی هایشان به لیزینگ می گوید . غضنفر روی صندلی چرخانش پشت میزش نشسته است و دارد تایپ می کند و مجید در صندلی قهوه ای رنگ آن ور میز دستش را روی شیشه میز گذاشته و یک ریز حرف بزند . مجید آخر صحبت هایش می گوید من که مغزم قفل کرده است . تو هم مغزت قفل کرده است ؟

 غضنفر حواسش به مجید نیست و دارد فقط تایپ می کند و می گوید نمی دانم . مجید می گوید هیجده سال درس خوانده ای و نمی دانی . از دکتری که سخت تر نیست . غضنفر می گوید کاری است که شده است . مجید می گوید هزار تا قاضی هم بیاید نمی تواند این کار را حل کند . آش حلیم را شنیده ای از آش حلیم هم قر و قاطی تر شده . به هرکس می گویی می خندد که عقلتان را از دست داده اید . یک میلیون و هفتصد هزار تومن به مهدی دادیم و سفته گرفتیم الان مهدی به آمریکا فرار کند این سفته به چه دردمان می خورد . به دیوانه محله هم بگویی این را می فهمد . یکی حیاطش را می فروشد اول پولش را می گیرد بعد سند را امضا می کند .

به سرم می زند که بزنم در کوچه بکشمشان . اما اگر بکشمشان آن چهارده میلیون بر نمی گردد و فوقش دو دقیقه دلم خنک می شود و باید صد و بیست میلیون دیه بدهی . امروز از بیست و شش کاندید رئیس جمهوری در افغانستان ده نفر تایید صلاحیت شده اند . پدر خانوم می گوید شما کار خام کرده اید برای چه می خواهی مردم را بکشی . مجید یک پیراهن مردانه با خطهای زرد و بنفش پوشیده است که دکمه بالایش را باز گذاشته است . دستش هم یک تسبیح است . اصلا جوری شده که گاهی مغزم مثل ماشین قیرپاچ می کند . مغز تو قیرپاچ نمی کند . غضنفر که دارد یکی یکی کلمه های مجید را می نویسد می خندد و می گوید چرا ، کاری است که شده است .

ملا در تلویزیون می گفت باید هم فکر باشد هم توکل باشد . در فیس بوک نوشته ایران به کشورهای پرتاب کننده ماهواره پیوست و عکس یک سرباز را که دارد دیش ماهواره را از پشت بام به زمین پرتاب می کند گذاشته است . غضنفر به مجید می گوید ایران از پشت بام ماهواره پرتاب می کند مجید می گوید من که نشنیده ام . مجید می گوید الان زمانی شده است که برادر به برادر اطمینان نمی کند . رضا دارد پهلویش را می خارد . آن موقع که من با آنها کار می کردم پنج میلیون جمع کرده بودم و آنها گفتند که پول را بده سودش را بدهیم و من به خاطر بابا دادم بعنی بابا به آنها اطمینان داشت .

الان این حرفهایی که با تو دارم می زنم به خاطر این است که تو فامیلم هستی و من به تو اطمینان دارم . آدم که نباید به بیگانه اعتماد کند . خلاصه زمان بد زمانی شده مواظب باش شوخی نمی کنم . درست است که از اول زمان خراب بوده و الان خراب تر شده . به خدا قسم قرآن شاهد است این برنامه ها که اینجوری شده گاهی در کوچه یک نفر مرا می بیند و می گوید چرا جواب سلام مرا در کوچه ندادی و من می گویم ببخشید فکرم مشغول بود متوجه نشدم می بینی آدم شب و روز فکرش مشغول است ناهار و شام هم نمی چسبد انگار مصیبت های امام حسین دارد سر ما می آید .

دو سه ماه پیش به مشهد رفتم بچه ها گفتند از امام بخواه مشکلت را حل کند گفتم اگر حل می شد که شده بود حتما از مشکل هایی است که قرار نیست حل شوند . صدای کفش از راه پله می آید . مجید می گوید مریض است غضنفر می گوید نه مانی است دارد پوتین هایش را می پوشد به کوچه برود . مانی در کوچه را می بندد و می رود . دادگاه هم که اصلا به کارها نمی رسد . پرونده را به گوشه ای پرتاب می کند و یکسال آنجا خاک می خورد . در دلش می گوید بمن چه ربطی دارد مشکل من که نیست . شاید قاضی در دلش اینجوری می گوید و می گوید من که دارم حقوقم را می گیرم . واقعا گاهی فکر می کنم نکند مال ما حرام بوده که این بلاها دارد سر ما می آید . البته این حرفها من در آوردی است مثل اسفند دود کردن و چارشنبه سوری و خیلی ها دیگر به این حرفها اعتقاد ندارند سال دو هزار و سیزده است . در پایانه راننده ها روی دیوار نوشته اند به درویشی قناعت کن که سلطانی خطر دارد .

اکرم دارد چیچک را از پله ها پایین می آورد . می گوید زمین بنشین و یکی یکی از پله ها پایین برو تا زمین نخوری . مجید سکوت کرده است . دوباره شروع می کند . اینها هم مثل اینکه می گویند در هسته ای کوتاه نمی آییم . یکی از شوفرها در پایانه می گفت اینها می گویند به ما چه ، هر چه باشد به مردم فشار می آید که بیاید ما داریم چلوکبابمان را می خوریم . کسی هم بخار ندارد صدایش در بیاید . مادر بزرگم می گفت ما در زمان شاه هم نان و پنیر می خوردیم الان هم نان و پنیر می خوریم فردا هم به کوچه بریزیم می زنند خونمان هدر می شود . اینها کلی جیره خوار دارند اگر حرفشان را گوش نکنند خانه ای را که داده اند ازشان می گیرند . غضنفر همینجور دارد تایپ می کند . دعوای تو نخور من بخورم است .

چند روز پیش تا ساعت چهار صبح فکر کردم و دیدم در این دنیا قانون جنگل حاکم است . در بیلانکوه یک گدا بود که مرد سه تا حیاط داشت و می خندد . می گوید او از من عاقل تر است . از تهران می آمدم برای کار گواهینامه ام به تهران رفته بودم یکی پیشم آمد که از کربلا می آیم پولهایم را دزدیده اند و من پانصد تومن دادم و از اتوبوس دو سه هزار تومن جمع کرد . یکی از مسافرها گفت کارگر روزی چهل هزار تومن کار می کند . این اگر از هر اتوبوس هزار تومن هم جمع کند صد تا اتوبوس نگه می دارد هر روز صدهزار می شود هر ماه سه میلیون می شود سیصدهزار تومنش را خرج می کند و دو میلیون و هفتصد هزار تومنش را پس انداز می کند . آنوقت کارگر سه روز کار دارد و سه روز بیکار است . عقل گدا از صنعتکار و شوفر هم زیاد کار می کند . دنیا به هیچ کس وفا نمی کند . باید از دنیا طلاق بگیریم با این وضعی که به پول معتاد شده ایم . حضرت علی می گوید من از دنیا طلاق گرفته ام . می بینی در پنجاه سالگی سکته کردیم مردیم .

در محله پدر خانوم دو برادر بود که یکی میوه فروش بود و یکی کفاشی می کرد و در یوسف آباد خانه داشت . به کفاش گفتند خانه ات را بفروش برویم در تهران سرمایه گذاری کنیم . خانه اش را فروخت و ور شکست شد و آمد در خانه پدرش ماند . آن برادر میوه فروش هم که میوه می فروخت و در خانه پدرش می ماند پولهایش را جمع کرد و خانه خرید . این عقل است خنده هم ندارد . کسی که عقل ندارد باید خودکشی کند . البته خودکشی حرام است . مجید یکساعت تمام است که با سرعت تمام حرف می زند . اینها چه ربطی به خدا دارد . این کفر نعمت است که بگوییم خدا کرده . طرف پولش را به تریاک می دهد و می کشد و می گوید خدایا چرا اینجوری شده ام . طرف می رود نزول خوری می کند یک زمان هر روز یک گاو می کشت و الان در تهران فراری است و زن و بچه هاش در خانه پدرش مانده اند . آخر نزول خور همین می شود .

ساعت چند است . نمی دانم . هفت و نیم می شود ؟ در مطب ساعت نداری . هشت می شود . نمی شود ؟ با من کاری نداری بروم . کجا می روی . می روم به داروخانه اگر تا حالا نبسته باشد . می بینی همه چیز یادم می رود . اصلا یادم رفته بود بابا مرا به داروخانه فرستاده است . آنروز بابا در پایانه گفت برو در مستراح با آفتابه دستهایت را بشور و آفتابه را بیاور . آمدم گفت آفتابه کو گفتم یادم رفت . ما را دعا کن مشکلمان حل شود . اصلا همه چیز یادم می رود . همه اش تقصیر خودمان است . تو می گویی فکر نکن اما من دست خودم نیست که . شب و روز در فکر هستم . تا ساعت سه . به قرآن قسم . به جان بچه ام قسم . یارانه هایتان را هم که قطع می کنند . غضنفر بلند می شود و مجید را بدرقه می کند . مجید روی ترازو می رود و خودش را وزن می کند . می گوید ما برعکس هستیم مردم فکر و خیال می کنند لاغر می شوند ما هم وزنمان بالاتر می رود . مجید از پله های مطب بالا می رود . صدای شرشر آب می آید . حتما یکی حمام رفته است . باد می زند مشعل موتورخانه را خاموش می کند . مجید رفته است و مطب سکوت محض است . غضنفر صدای تایپ کردنش را هم می شنود .


در آلزایمر سلطنت

مخدومعلی و زنش برای سلطنت پوشاک می بندند . غضنفر با اکرم و میترا برای دیدن سلطنت رفته اند . غضنفر می خندد و سلطنت هم می خندد ، بی آنکه بداند برای چه می خندد . در هشتاد و هشت سالگی مثل یک کودک شش ماهه شده است و این همان سلطنت پنجاه سال قبل نیست .

سلطنت هرگز فارسی یاد نگرفت و کتابی نخواند و ندانست که در تلویزیون چه می گویند اما به ترانه های ترکی باکو و نوار  آشیق ها گوش می داد و این آشیق ها مردانی بودند که ساز در دست می گرفتند و در قهوه خانه ها و کوچه و بازار آذربایجان برای مردم ، حکایت ها و شعرهای حکمت آموز می خواندند .

سلطنت بایاتی بلد بود و اوشودوم اوشودوم را حتی وقتی که آلزایمر گرفت و در سی تی اسکن ، مغزش تحلیل رفته بود و حتی نام پسرش را نمی دانست ، از اول تا آخر بدون لکنت می خواند و هر کلمه را با همان شور کودکانه و آهنگی که هشتاد سال پیش از مادرش سوگل شنیده بود ادا می کرد :

اوشودوم آی آوشودوم ، داغدان آلما داشیدیم
آلمالاری آلدیلار ، منه ظولوم سالدیلار
من ظولوم دن بیزارام ، درین قویی قازارام

سلطنت شاید از آن ترکان مهاجم سلجوقی باشد که به آذربایجان آمده باشد ، شاید از عثمانی هایی باشد که در زمان صفوی به تبریز حمله کردند و شاید از بازماندگان مغول ها در تبریز باشد و شاید از بومی های آذربایجان باشد که قبل از آمدن آریایی ها و مادها به آذربایجان ، راحت و بی دردسر می زیستند و شاید از آریایی هایی باشد که از شمال سردِ بالای دریای خزر آمدند و در آذربایجان ماندند و صدها سال بعد ، از ترس سلجوقیان ، ترک شدند . سلطنت از هر نژادی که باشد ، از هر کجا که آمده باشد و هر زبانی که داشته باشد ، سلطنت است و اگر او نبود غضنفر هم نبود .

غضنفر ترکی را دوست دارد ، چون سلطنت آنرا می فهمد ، همین . که غضنفر سلطنت را دوست دارد که سلطنت ، نورالدین را با چنگ و دندان بزرگ کرد .
سلطنت دیگر غضنفر را نمی شناسد و نمی تواند این کلمات را بخواند که نتوانسته هرگز نیز ، که او فارسی نمی دانسته ، که او خواندن نمی دانسته است .

سلطنت به کتاب می گوید کیتاب و این همان کاف فارسی نیست ، حرفی است که بین کاف و چ ، ادا می شود  و اگر یک فارس زبان بشنود ، چون گوشش با این حرف آشنایی ندارد ، فکر می کند که سلطنت به کتاب ، چیتاب و به کباب ، چَباب می گوید .

سلطنت می گوید شیر پاستوریزه ، مزه ندارد ، راست هم می گوید . سلطنت موهایش صاف است پشت کلّه اش تخت است شکل صورتش شبیه مصری هاست ، بینی اش تیز است ، یک چشمش مصنوعی است ،  وقتی حرف می زند ، هیجان دارد و  چادرش را در دستش مچاله می کند . همیشه یک چارقد سرش است . یکی دو تا دندان طلا دارد ، شلوار سیاه پشمی می پوشد و جوراب های سیاهش را روی شلوارش تا زانوهایش می کشد .

سلطنت تنها بازمانده غضنفر است . تنها فامیل غضنفر است که هنوز زنده است . مال دیروز است . مال هشتاد سال پیش است اما وقتی غضنفر دست هایش را می گیرد و می فشارد ، به گذشته هایش می برد ، بی نمکی مدرنیته را ازش می گیرد .

در سی تی اسکنش یک خونریزی مزمن در زیر عنکبوتیه مغزش دیده می شود که تخلیه اش کرده اند و هنوز بانداژ بر سرش دیده می شود . سلطنت ، مغزش تحلیل رفته است و در سی تی اسکن ، بین مغزش و استخوان جمجمه اش ، فاصله سیاهی است و این یعنی آلزایمر . غضنفر فکر می کند که همه باغمیشه قدیم ، یکجورهایی در این آلزایمر سلطنت گم شده است .

غضنفر فکر می کند که از قشر خاکستری مغز سلطنت تا استخوان جمجمه اش ، در این فاصله سیاهی که در سی تی اسکن مغزش دیده می شود ، در این آلزایمر ،  در این فراموشی عمیق ، در این نسیان پیری ، در این فضای خاموش ، در این شکاف تیره ، گل احمد هنوز دارد شاخسی می رود ، حلیمه دارد جامیش ها را می دوشد ، آی پارا دارد ناخن های پایش را می چیند و حمزه علی دارد کرت های باغ دستمالچی را آب می دهد .

سلطنت ، دستهای لاغری دارد با پوستی لطیف و چروک خورده ، درست مثل سیب های زردی که چند روزی در طاقچه مانده و چروکیده باشد . کنار سماور می نشیند . روی تشکچه اش .

غضنفر دستهای سلطنت را می گیرد و خوب گوش می کند ، غضنفر در آلزایمر سلطنت ، صدای پای کفش های نصراله را می شنود و صدای خنده زنهای دالی کوچه را ، غضنفر در آلزایمر سلطنت ، دنبال خودش می گردد ، دنبال پدرش نورالدین ، دنبال پدربزرگش عباسقلی ، چایچی هایی که هیچ وقت ندیده و ندانسته کجا هستند . غضنفر در آلزایمر سلطنت ، دنبال صد سال باغمیشه می گردد . دنبال آدمهایی که نیامده ، رفته اند و از آنها تنها ، خاطره ای مانده در آلزایمر سلطنت .

غضنفر و اکرم رفته اند برای دیدن نورالدین . نورالدین کراوات زده است . کت سیاه و پیراهن یقه سفید پوشیده است . سه تیغ کرده است . غضنفر می رود آب می آورد و می شویدش . متولد بیست و پنج . شهادت شصت و یک . سی و شش سال . یعنی غضنفر الان سه سال از نورالدین بزرگتر است . غضنفر بعد از سی و چند سال دار فکر می کند که نورالدین یک آدم معمولی بود . یک آدم سر به زیر و خجالتی . هم برای شاه خدمت کرد هم در جنگ عراق کم نگذاشت . یک ارتشی وظیفه شناس و خوش اخلاق که غضنفر همه شاه و انقلاب و جنگ را به یک پنجره از نجابت چشمانش نمی دهد . نورالدین برای غضنفر یک خانه به ارث گذاشت و یک حقوق ماهانه تا بیست و پنج سالگی اش و یک تنهایی درندشت برای نوشتن . غضنفر عکس نورالدین را در طاقچه مطب گذشته است . غضنفر فکر می کند به نورالدین مدیون تر است تا خدا . روحش شاد .



خانه سه طبقه . 1

غضنفر خوابگاه می گیرد . دویست قدم مانده به خیابان جمهوری . اتاق دویست و بیست و دو ، بغل دستشویی . در هر طبقه دو تا دستشویی بیشتر نیست . غضنفر عجله دارد و به دستشویی طبقه بالا می رود . آنجا هم صف است . بچه های اتاق به قاشق ، غاشغ می گویند آنوقت به غضنفر می گویند که تو به قاشق ، گاشگ می گویی . بچه های اتاق ترک ندیده اند . تا غضنفر حرف می زند می خندند .

درهای سالن شهدا را بسته اند و صندلی ها را وسط سالن چیده اند و دارند امتحان می گیرند . آن پنج خانوم اتاق آموزش پیدایشان شده است . دارند کنار باجه اطلاعات در وسط سالن شهدا با ورقه ها ور می روند . بلندگو قرآن پخش می کند .

مجتبی نوار یاد ایامی شجریان را به مهران داده و مهران خیلی خوشش آمده و به غضنفر گفته با ماژیک شعر یاد ایامی را بنویسد به دیوار اتاقشان بزند . مهران ازگیل آورده . غضنفر اولین بار است که ازگیل می بیند . مجتبی و مهران از غذاهای خوابگاه خسته شده اند . به سرشان زده بروند در لاله زار یک دست چلوکباب بخورند . دوست مجتبی آمده و کیف سامسونت مجتبی را گرفته و به پارک لاله رفته و گفته دانشجوی پزشکی هستم و دوست دختر پیدا کرده است . نادر و امیر کلی می خندند . غضنفر هنوز چند صفحه بیشتر از جزوه بیوشیمی نخوانده است . کلاس های بیوشمی در تالار عزلت برگزار می شود . از استادهای بیوشیمی بچه ها بیشتر از ملک نیا خوششان می آید .

غضنفر می رود در نمازخانه خوابگاه کتابهای مطهری را می خواند . غضنفر هر وقت به کتابخانه خوابگاه می رود زمانی نشسته است درس می خواند . خانجانی نقاشی های بافت عملی اش بیست شده است . همه می روند دفتر نقاشی اش را می گیرند از روی آن می کشند . غضنفر هر قدر فکر می کند اسم خانم دکتری که بافت عملی را درس می دهد یادش نمی آید . ماشالله دارد میکروسکوپ را انگولک می کند . اورنگ و غضنفر ، مرتضی داودی را شناسایی کرده اند . یک ترک دیگر پیدا کرده اند . مرتضی موهایش فرفری است و شلوار لی می پوشد و ساکن تهران است .

از سیصد صفحه اول کتاب بافت رجحان قرار است امتحان بگیرند . علیرضا دادپی در کتابخانه دانشکده پزشکی کنار محسن دارابی نشسته است . غضنفر هم این ور میز نشسته است . علیرضا می گوید غضنفر چقدر خوانده ای . غضنفر می گوید صد و پنجاه صفحه . آنوقت فردا امتحان دارند . بیست تا سوال که زیاد هم سخت نیست و غضنفر هفده می شود . اورنگ و حمید بیست شده اند . هیچ کدام به پای استرس امتحان آناتومی نمی رسد . این عبدالوهاب عجب ابهتی دارد . کت و شوار پوشیده و دارد اسلایدها را در کلاس تاریک نشان می دهد . غضنفر می خواهد هر چی از دهان عبدالوهاب در می آید بنویسد . کلمات لومبار و پوستریور و قدامی و از این حرفها هنوز مثل پتک در ذهن غضنفر فرود می آیند .

در ساختمان چهارده همه شاعر تشریف دارند . شاعر هم نباشند رزمنده هستند . بعضی هم خرخوان تشریف دارند . بعضی هم عشقشان گل کوچک است . خلاصه فضای جالبی دارد . از هر تیپی که باشی دمخوری داری . البته از این تیپ های مجاز که گفتم . و گرنه باید بپوسی . تازه تازه کامیپوترهای چهارصد و هشتاد و شش آمده است که خیلی هم گران است . آنوقت شیخ مرتضی انصاری آمده در مسجد امیر سخنرانی می کند .

هاشم و غضنفر رفته اند از سوپرمارکت ، سه تا توپ پلاستیکی خط دار و سه تا بستنی خریده اند و دارند بستنی ها را می خورند که یک فلش دوربین از یکی از ماشین ها به چشمشان می افتد . هاشم می گوید فردا عکسمان را در روزنامه همشهری می زنند . روزنامه همشهری هر روز یک عکس جالب می زند . هاشم می رود چند تا پفک بزرگ می خرد می آورد در اتاق می خورد . غضنفر می گوید پفک خوب نیست ضرر دارد . چقدر این غضنفر پاستوریزه است . یک نوار ترانه هم نمی گذارد بچه ها گوش کنند . بچه ها که نوار ترانه می اندازند غضنفر برایشان دمپایه پرت می کند . چقدر غضنفر انصار حزب اله بازی در می آورد .

اورنگ خوابگاه سنایی افتاده است . آنجا با اردستانی آشنا شده . اردستانی مرخصی گرفته رفته شمال ، اتاق گرفته دارد کتابهای فلسفه می خواند . نصیری می رود تدریس خصوصی می کند . فیزیک درس می دهد . می گوید در آمدش از پزشکی بیشتر است . اردستانی در ستون آزاد آسیب شناسی نظام های ارزشی را نوشته است . اردستانی و اورنگ پیش مدیر مسئول هفته نامه صبح رفته اند تا باهاش بحث کنند . هاشم بورسیه سپاه است . همه رساله را حفظ است . خوب هم گل کوچک بازی می کند .

ماشاالله بیست و هفت سال دارد و از ابرقو آمده است . ماشالله می گوید همه فکر می کنند ابرقو یک جای پرتی در پشت کوه است . عظیمی و هاشم دارند جزوه سرو گردن را می خوانند . می خواهند بالای هیجده شوند . غضنفر هنوز لای جزوه سر و گردن را باز نکرده است . غضنفر دو ساعت روی تختش می نشیند و نمی تواند تصمیم بگیرد که به کتابخانه برود درس بخواند یا درس را بی خیال شود کتاب شعر بخواند یا به اتاق تلویزیون برود . هادی رباعی می نویسد . هادی در کمدش کتاب بینوایان را دارد .

حاج آقا امجد می آید مسجد کوی نماز جماعت می خواند . خیلی باحال است . یکدفعه شروع به آواز خواندن می کند . دارد با آهنگ سریال امام علی ، علی علی مولا می خواند . بعد بلند می شود می آید وسط بچه ها و بچه ها بلند می شوند و دورش جمع می شوند و علی علی مولا می خوانند و دور مسجد می چرخند . بعد ساقیا بده جامی زان شراب روحانی می خوانند . حاج آقا امجد کم مانده برقصد . حاج آقا امجد از شاگردهای علامه طباطبایی بوده . خودش می گوید بزرگان که پیش علامه می رفتند من هم باهاشون می رفتم .

مسجد کوی روبروی ساختمان چهارده است . یک حاج آقایی جای حاج آقا امجد آمده است که صورتش نورانی است . غضنفر که می گوید ماشاالله عصبانی می شود که من هم اگر هر روز چلوکباب می خوردم صورتم نورانی می شد . ماشاالله رزمنده است . بیست و هفت سالش است . نه قاطی انجمنی ها می شود نه بسیجی ها . موهایش موج دارد . پیراهن مردانه سبز تیره می پوشد . گاهی سیگار هم می کشد . لهجه ابرقویی دارد . آدم را یاد حسین پناهی می اندازد . با پولی که از برادرانش می گیرد درس می خواند . ماشاالله می گوید روزهای اول جنگ کنسرو و ساندیس که می دادند کسی نمی گرفت تا به بقیه برسد . اما روزهای آخر جنگ همه می خواستند کنسرو بگیرند .

هاشم رفته پرتغال تامسون از بازار قزل قلعه در آن ور خیابان خریده . ماشالله داد و هوار راه می اندازد که این پرتقال ها گران است و دانه ای نمی دانم چند می افتد . ماشاالله می گوید من که از این پرتقال ها نمی خورم . در صورتحساب جلوی اسم ماشالله خط می کشند . فردا تولد غضنفر است . هاشم می گوید برای تولدت چی بخریم . غضنفر لباسهایش را نشان می دهد که داخل لگن پلاستیکی چند روز است که مانده است . غضنفر یک تاید لباسشویی می خرد و رویش نویسد تولدت مبارک .

هادی آمده اتاق بیست و هفت دارد شعر پدرم وقتی مرد خواهرم زیبا شد مال سهراب سپهری را می خواند . جواد آمده و یک صندلی وسط اتاق گذاشته و دارد آواز می خواند . غضنفر می گوید صبر کن ضبط کنم و دو تا دکمه ضبط آیوا را باهم فشار می دهد . جواد شروع می کند شد خزان گلشن آشنایی می خواند . جواد راستی است . پدرش آخوند است . وقتی یکی حمام می رود جواد می گوید التماس دعا و نخودی می خندد .

در دیوار دانشکده دندانپزشکی بزرگ نوشته که دانشجو باید سیاسی باشد . انصار حزب اله ریخته اند فیلم تحفه هند را بهم زده اند . در زیر زمین کتابخانه مرکزی نمایشگاه کاریکاتور برگزار کرده اند رفاه را محکوم می کنند . ماشالله فکر می کند همه چیز تقصیر هاشمی است که روی مبل سلطنتی می نشیند . بهش اکبر شاه می گوید . انتظار دارد رئیس جمهور مملکت روی موکت بنشیند آنوقت همه چیز حل می شود . غضنفر هم فکر می کند اگر دخترها موهایشان را از روسری شان بیرون نگذارند مشکلات حل می شود و آنوقت همه چیز تقصیر آمریکاست .

در ستون آزاد ساکی برای تهاجم فرهنگی کاریکاتور کشیده است . یک دختر رپ و یک دختر با چادر شب کشیده است . جواد وقتی نماز می خواند ابا روی دوشش می اندازد و به هیات حاج منصور می رود . مجتبی فکر سه خواهرش است که در کردستان تنها مانده اند . پدر مجبتی در اولین روز جنگ شهید شده است . مجتبی در تخت طبقه سوم می خوابد . دماغش به سقف اتاق دویست و بیست و دوی خوابگاه لاله زار می چسبد . مجتبی سبیل هایش از آن سبیل های شهرام ناظری است . مجتبی به غضنفر یک کاغذ داده با ماژیک سبز فسفری بنویسد خدایا آن سه نخل سبز را برای من نگه دار و کاغذ را به سقف اتاق چسبانده است . سه خواهرش را می گوید .

دانشجوها در حیاط کوی یک کباب را بالای یک چوب بلند ، مثل پلاکارد بالا برده اند و دارند شعار می دهند دانشجو مسموم شده . شایعه شده که غذا بوی نفت می دهد . دانشجوها کم کم  از کوی بیرون می روند و خیابان امیر آباد را می بندند و ترافیک می شود . نیروی انتظامی می خواهد یکی از دانشجوها را بگیرد . دانشجوها هو می کنند . غضنفر می ترسد به خیابان برود . سرش را از پنجره اتاق بیست و هفت بیرون آورده و دارد دانشجوها را در خیابان نگاه می کند . ماشاالله می گوید خودشان را مسخره کرده اند . ماشالله جلوی کمدش دو تا بالش می گذارد و نیمه خواب پایش را روی پایش می اندازد و جزوه فارماکو می خواند . ماشالله دوست دارد بی خیال و شاد باشد .

دانشجوها جلوی سر در دانشگاه جمع شده اند . دارند مثلا اعتراض می کنند . در سالن شهدا تریبون آزاد گذاشته اند . آنوقت الله کرم آمده جلوی دانشکده فنی دارد برای دانشجوها صحبت می کند . سر بهم زدن جلسه دکتر سروش . سالهای هفتاد چهار ، هفتاد و پنج . مرتضی از لبنان می گوید . به یکی لیبرال بگویی از فحش بدتر است . کرباسچی قیافه اش به لیبرال ها می خورد . در روزنامه همشهری یک چیزهایی می نویسد که نگو .

غضنفر اسم آن کاغذی که حساب کتاب های اتاق را در آن می نویسند یادش رفته است . هاشم مربا ، ماشالله تاید ، غضنفر ریکا ، علی حلوا ، هاشم پرتقال . رضا و خالد رفته اند در سینمای کوی فیلم بروسلی را دیده اند و هیجان زده شده اند . دوست دارند اکشن بازی در بیاورند . آن ور مسجد کوی ، سالن پینگ پنگ است . غضنفر و اورنگ راکت هایشان را بر می دارند می روند بازی می کنند . غضنفر خوب بازی می کند اما همیشه اورنگ می برد .

بچه ها دارند جلوی ساختمان چهارده این ور مسجد گل کوچک بازی می کنند . اصلا کوی یک دنیای دیگری است . همه ایران را می شود یک طرف گذاشت کوی دانشگاه را یک طرف . غضنفر گاهی می رود در بوفه دانشکده علوم چای می خورد و به در و دیوار نگاه می کند . بچه ها جلوی سر در پنجاه تومنی دانشگاه تهران جمع شده اند و ابراهیم دارد سخنرانی می کند . روزنامه سلام حرفش را تیتر می کند .

غضنفر رفته است در سینمای کوی فیلم مجسمه را می بیند . در بوفه سینما از این نوشابه معمولی ها ندارند . مالشعیر دارند که غضنفر دوست ندارد . یکبار خورد تلخ بود . اسم فیلمش مجسمه است . غضنفر فکر می کند فیلم جدی است اما تازه می فهمد که طنز است . کلی می خندد . شاید هم چون انتظار فیلم خنده دار را نداشته کلی خندیده . به اتاق بیست و پنج بر می گردد . غضنفر از فیلم مجسمه کلی تعریف می کند . ابراهیم و ممد می دوند به سکانس بعدی برسند و کلی بخندند . فیلم آنقدر که غضنفر گفته خنده دار نیست . با اخم و تخم بر می گردند .

ابراهیم چای می گذارد و در فلاکس می ریزد و فلاکس را زیر تخت مخفی می کند . غضنفر چشمهایش را بسته است اما صدای شرشر ریختن چای را در فلاکس می شنود . ابراهیم که می رود غضنفر بلند می شود فلاکس را پیدا می کند و یک لیوان پر چای می ریزد و فلاکس را سر جایش می گذارد . غضنفر هیچ وقت چای نمی گذارد اما هر وقت ابراهیم چای می گذارد زود می آید سر فلاکس می نشیند .

هر روز یک نفر شهردار است . شهردار ژتون ها را برمی دارد می رود از سلف برای همه غذا می گیرد . غضنفر را تحریم کرده اند . غضنفر ژتونش را بر می دارد و می رود در سلف برای خودش غذا می گیرد . غضنفر دلش از بچه ها می شکند . یک غزل برایشان می گوید . خلاصه این تحریم ها را تا چند هفته دیگر بر می دارند و غضنفر به جامعه جهانی بر می گردد .

این آقایی که موهایش ریخته و قدش کوتاه است و حتما دکترای میکروبیولوژی است دارد پشت سر هم ایکولای می گوید . غضنفر هم روپوش سفید پوشیده و کنار بقیه دانشجوهای پزشکی ایستاده است . غضنفر هر قدر فکر می کند نمی داند ایکولای چه جانوری است . فکر می کند از موجودات فضایی است . از آزمایشگاه که به خوابگاه می رود یکدفعه در ذهنش جرقه می زند که ایکولای باید همان اشریشیا کولی باشد . کلی خوشحال می شود . این ایکولای اگر در ادرار زیر صد هزار تا باشد عفونت محسوب نمی شود . معلوم نیست چی حساب می شود . اصلا غضنفر یادش رفته که در آزمایشگاه این صد هزار تا ایکولای را چه جوری می نشستند دو ساعت می شمردند . حتما بعد از آزمایشگاه میکروب شناسی دست هایتان را خوب با صابون بشویید .

غضنفر دارد از پشت شیشه ها به انگل ها نگاه می کند و شکلشان را در دفترش می کشد . انگل چهار واحد است و میکروب شناسی پنج واحد . آن وقت این کتاب ویروس معلوم نیست قهوه ای است یا نارنجی است یا قرمز است . غضنفر دارد به مدلاین فکر می کند . یعنی در کتابخانه دانشکده پزشکی یک قسمت است که اسمش مدلاین است . غضنفر هنوز درست و حسابی نفهمیده این مدلاین دیگر چه جور چیزی است . بچه شهرستان ها و بچه سهمیه ای ها زیاد در این خط ها نیستند . خطشان فرق می کند . یعنی هنوز اینترنت نیامده است معلوم نیست این مدلاین از کجا پیدایش شده . شاید همه اطلاعات و مقاله های داخل یک سی دی است . شاید هم یک اینترانت و از این حرفها است . ابراهیم تو بگو .

ابراهیم چهارده سالگی به جبهه رفته . پایش ترکش دارد . چپی است . غضنفر نمی داند چپی یعنی چه . ابراهیم توضیح می دهد و غضنفر تازه فرق روحانیت را با روحانیون می فهمد . انجمنی ها دور گرفته اند . دارند علیه هاشمی حرف می زنند . هاشمی راستی است . ابراهیم می گوید راست مدرن است . اورنگ مجله ایران فردا می خرد . اورنگ نه راستی ها را قبول دارد و نه چپی ها را . اورنگ ملی مذهبی است . ابراهیم هفته نامه بهمن خریده صحبت های عبداله نوری را نوشته . ابراهیم می گوید عبداله راست مدرن است .

سیزده آبان است . بچه های انجمن راهپیمایی می کنند و جلوی سفارت آمریکا می روند . در راه هم مرگ بر استقراض می گویند . دارند قرض گرفتن هاشمی را از دول خارجی محکوم می کنند . مردم در پیاده رو دارند تماشا می کنند . کسی با انجمنی ها کاری ندارد . هر کاری می خواهند می کنند . از چیزی نمی ترسند . بیشترشان رزمنده اند و ریش دارند . ابراهیم دارد پشت وانت مشتش را به هوا می کوبد و مرگ بر آمریکا می گوید .

غضنفر وقتی نماز صبح می خواند شکمش قار و قور می کند . ابراهیم می گوید کرمها داخل شکمش دارند دعا می کنند . غضنفر وسواس دارد خودش هم نمی داند که وسواس دارد . جلوی آینه کلی با موهایش ور می رود . خاتمی رای می آورد و بچه های کوی با پیژامه به امیر آباد می روند . بچه ها در نماز خانه طبقه همکف نشسته اند دارند دادگاه کرباسچی را تماشا می کنند . کرباسچی که تکه می اندازد بچه ها می خندند . از وقتی خاتمی رای آورده انجمن خالی شده . خیلی هایشان فارغ التحصیل شده اند رفته اند . جایشان بسیج دانشجویی و جامعه دانشجویی فعال شده . جامعه اسلامی بادامچیان را می آورد در دانشگاه صحبت می کند . ابراهیم از بادامچیان خوشش نمی آید . ابراهیم هفته نامه روز هفتم خریده است . جمله آخرش که نوشته شاید کروبی دوباره رئیس مجلس شود را به غضنفر نشان می دهد .

ابراهیم می گوید در اتاق جواد همه قشری هستند . از ساعت سه شب سر و صدا راه انداخته اند که دارند نماز شب می خوانند . در اتاق بیست و پنج سه دقیقه مانده که آفتاب در بیاید همه مثل فنر می پرند می روند یک وضویی می گیرند دو دقیقه ای نماز می خوانند و تا خوابشان نپریده می گیرند تا هفت صبح می خوابند . ابراهیم می گوید بچه ها هورمون هایشان بهم خورده هیچ کدام غسل برایشان واجب نمی شود . ابراهیم میگوید که من یواشکی به جبهه رفتم و بابام تا چند ماه قهر کرد .

قرار است سروش در سالن چمران دانشکده فنی سخنرانی کند . ابراهیم هم رفته است . ابراهیم با هیجان بر می گردد . می گوید انصار حزب اله می خواستند دکتر را کتک بزنند . عینک دکتر زمین افتاد . ابراهیم خودش هم یک مشت خورده است .

غضنفر پیاده از ساختمان دوازده راه می افتد می آید از فروشگاه سینمای کوی ، حلوای عقاب می خرد و  بر می گردد کتری را پر می کند و روی اجاق می گذارد و کبریت را می کشد و می رود سفره را باز کند ببیند نان کپک زده ای چیزی می تواند پیدا کند باهاش حلوا را بخورد یا نه . بس که تنبل است این غضنفر و هیچ وقت حال ندارد برای خودش یک غذای درست و حسابی درست کند .

ابراهیم رفته ساختمان یازده . اتاق دو نفره . یک یخچال ایرانی با موتور ژاپنی خریده است . ابراهیم سینوزیت دارد . می رود دستشویی کلی خر خر می کند گلویش صاف شود . از وقتی ابراهیم رفته جلسه دکتر سروش بچه ها به شوخی می گویند که انصار حزب اله اتاقمان را شناسایی کرده اند و الان می آیند داخل اتاق نارنجک پرتاب می کنند . این هفته نامه مهر خیلی جالب است . چند هفته است دارد مقدمه چینی می کند برای فیلم آدم برفی مجوز بگیرد .

فائزه و ناطق در تهران در دور اول رای آورده اند . فائزه می گوید باید دخترها بتوانند دوچرخه سواری کنند . انصار حزب اله شعار می دهند فائضه موتور سوار عایشه شتر سوار . عجب وضعی است . حاتمی کیا فیلم آژانس شیشه ای را ساخته است . ابراهیم هم رفته در سینما فیلم بوی پیراهن یوسفش را دیده است . ابراهیم مقلد آقای صانعی است . رساله اش را دارد . مجمع المسایلش را هم دارد . فرامرز کاری به تقلید و از این حرفها ندارد . از هفت دولت آزاد است . البته نمازش را می خواند . سریع می خواند . مثل غضنفر به والاضالین هایش گیر نمی دهد . فرامرز راحت است . آشپزی اش هم خوب است .

عکس های بزرگ ناطق نوری را چاپ کرده اند . هر روز تلویزیون ناطق را نشان می دهد . بچه های انجمن اسلامی خودشان را می کشند که نگذارند ناطق رای بیاورد . خاتمی در مسجد دانشگاه تهران می گوید که جلوی اندیشه را اگر بگیریم زیر زمینی می شود . حرفهای ناطق که در مسجد دانشگاه تمام می شود چند نفر بلند می شوند وسط مسجد سینه می زنند که رئیس مجلس ما رئیس جمهور ما . کارگزاران آدمهای هاشمی هستند . تکنو کرات اند . رضا می گوید یک ساختمان بزرگ اجاره کرده اند دارند برای خاتمی تبلیغ می کنند . چپی ها هم باهاشون یکی شده اند . کرباسچی روزنامه همشهری را چاپ می کند . غضنفر استیجر بخش جراحی در بیمارستان امام است .

غضنفر در دانشکده پزشکی علاف می گردد . می رود مقاله های ستون آزاد را می خواند . می رود در صف ژتون می ایستد . می رود در باجه اطلاعات لیست نامه های سفارشی رسیده را می بیند . می رورد در بوفه دانشکده داروسازی چای می خورد . ژتون ده تومن است آنوقت یادش نمی آید چای چند است . سرش را دراز می کند و می پرسد آقا ببخشید چای چند است دارم نوستالژی می نویسم . آقایی که دارد چای می ریزد همچین نگاهش می کند .

غضنفر به سرش می زند برود از خیابان انقلاب کتاب شعر بخرد . در خیابان شانزده آذر یک پسر هشت ساله با خواهر شش ساله اش دارند آدامس می فروشند . یک دختر هم خر شده و دارد عکسشان را می گیرد . غضنفر هم خر می شود و همه آدامس هایشان را می خرد و هزار تومن می دهد . می رود از دستفروش خیابان انقلاب دیوان قدیمی شهریار را هم سه هزار تومن می خرد .

بچه ها با پیژامه و شلوار ورزشی از نمازخانه ساختمان دوازده بیرون آمده اند و دارند سوار سرویس کوی می شوند . خیلی ها در خیابان امیر آباد دارند می رقصند . ایران ، آمریکا را برده است . ساعت ده شب است . سرویس کوی دارد در میدان ولیعصر دور می زند . مردم مثل دیوانه ها دارند در وسط خیابان می رقصند و نمی گذارند ماشین ها رد بشوند . دوست دارند راننده ها هم پیاده شوند برقصند .

دارد برف می بارد . غضنفر از گلفروشی کنار بیمارستان یکدسته گل می خرد . خلیل بی بی اوغلی هم با موتورش آمده است . هفتاد و پنج سکه بهار آزادی . مبارکه . همه دست می زنند و قرابیه می خورند . مخدومعلی هم آمده است . غضنفر یکی یکی دارد امضا می کند . روی سرشان نقل می پاشند . میترا لباس عروسی پوشیده است . غضنفر هم کت و شلوار قهوه ای رنگ دامادی اش را پوشیده است . کراوات قرمز هم زده است . ریش دارد . موهایش را بالا زده است . ستاره دارد فیلمشان را بر می دارد . غضنفر بیست و سه هزار تومن به فیلمبردار داده است .

غضنفر یک قوطی شیرینی نارگیلی از تبریز آورده است . عکس های عقد را هم آورده لای کتابهایش مخفی کرده وقتی در اتاق کسی نیست برشان می دارد نگاه می کند . اصلا همه چیز یک دفعه اتفاق افتاد . غضنفر بخش غدد بیمارستان شریعتی است . دلش برای میترا تنگ شده است .

چراغعلی و بچه هایش دار و ندارشان را فروخته اند به تهران آمده اند .  یک گاوداری در قلعه نو اجاره کرده اند پارچه رنگ می کنند . چراغعلی استفراغ دارد . رنگش زرد شده است . یحیی هر روز بهش سرم می زند . داخل سرم سفتریاکسون می زند . متخصص داخلی برایش مورفین نوشته است . یک تخت گوشه اتاق گذاشته اند آنجا می خوابد . بیشتر وقت ها خواب است . فقط آش می خورد . سالار و غضنفر کنارش نشسته اند . چشمهایش را باز می کند و غضنفر را می شناسد .

در خوابهای غضنفر زده اند همه درهای اتاق ها را شکسته اند . غضنفر دارد شعارهای روی در و دیوار را در تکه کاغذی یاد داشت می کند . با وضو وارد شوید . از غرفه اتاق بیست و هفت در طبقه دوم دیدن فرمایید . آنک قصابانند بر گذرگاه با کنده و ساتوری . اینجا دیگر پرنده ها نمی خوانند . و اذا وحوش حشرت .

شیشه پنجره اتاق بیست و هفت شکسته و میزها و تخت ها و ظرفهای غذا واژگون شده و ژتون ها و روزنامه ها و کتابها و عکس هایی که به دیوار زده اند کف اتاق ریخته است .

غضنفر می رود و از پشت پنجره اتاقشان در فرشهای مسجد کوی و جا کفشی اش و آن چهار شیر آب که می دویدند وضو می گرفتند غرق می شود . از امیر آباد تا انقلاب پیاده می آید. از تلفن عمومی در میدان انقلاب به میترا زنگ می زند که نگران نباشد . مردم یکدفعه می دوند و غضنفر هم گوشی را می گذارد و هراسان می دود. از خنده شان می فهمد که سر کاری بوده و الکی دویده اند . به خانه می رسد . میترا می پرسد کجا بودی و غضنفر دنبال واژه ای می گردد که نیست و یکدفعه مثل بمبی ساعتی می ترکد و مثل جوهر به در و دیوار خانه می پاشد و در ذهن عروسکی که میترا دارد با نخ سیاه و سوزن برایش چشم و ابرو می دوزد جاری می شود .

ناهار قرمه سبزی می خورند . غضنفر چرت می زند . خواب مرد بالای بشکه را می بیند . زندانی ها بشقاب و قاشق در دست در حیاط قرنطینه در صف انگشت نگاری ایستاده اند . مرد بالای بشکه با دست هایش از حلقه دار می گیرد و تاب می خورد و زندانی ها هورا می کشند .

دختری که موهایش را از پشت بسته و بلوز چارخانه پوشیده می گوید که به جای پرستار قبلی که اعتصاب کرده آمده است . دکتر می گوید تعجب می کنم چطور یک دختر را برای کار در اینجا می فرستند به هر حال شما می توانید در اینجا مشغول کار شوید اما باید بدانید که اینجا فضایش و آدمهایش خیلی فرق می کند و امیدوارم که با شناخت کافی آمده باشید .

سربازی که یادش رفته بند پوتین هایش  را ببندد یک زندانی آورده که لبهایش را با نخ و سوزن دوخته است . آقای دکتر ، وایتکس خورده می گوید معده اش سوراخ می شود . دکتر می گوید اینکه لبهایش را دوخته اصلا چه جوری وایتکس خورده سرباز می گوید قربان شاید اول خورده بعد دهانش را دوخته دکتر می گوید برای چه خورده و سرباز می گوید که قربان به حکمش اعتراض داشته . دکتر می گوید جرمش چه بوده و سرباز می گوید قربان خودش هم نمی داند برای همین اعتراض کرده دکتر به دختری که بلوز چارخانه پوشیده می گوید با تیغ بیستوری دهان زندانی را باز کند . دکتر از پشت توری پنجره چشمش به مرد بالای بشکه می افتد و می گوید باز بساط اعدام راه انداخته اند اصلا نمی دانم چرا می آورند اینجا اعدام می کنند ما کلی زور می زنیم زنده شان می کنیم و آنها یکی یکی اعدامشان می کنند .

موشی از روی پای دختری که دارد به زندانی ها واکسن می زند رد می شود و دختر جیغ می زند . دکتر از سرباز می پرسد چرا سمپاشی نمی کنند سرباز می گوید قربان دستگاه سمپاشی چند ماه است خراب است دکتر می گوید اصلا معلوم است رئیس زندان برای چه آنجا نشسته و آنهمه حقوق می گیرد . دکتر می پرسد الان رئیس زندان کیه و سرباز نمی داند دکتر می پرسد چند سال است در زندان کار می کند و سرباز نمی داند و در آخر دکتر به این نتیجه می رسد که سرباز کلا هیچ چیز نمی داند .

زندانی بمب گذار به دکتر می گوید موشها از زیر زمین قرنطینه که قبلا بند انفرادی بوده می آیند و دکتر به سرش می زند که به زیرزمین برود که بوی تعفن می دهد و سرباز می گوید زیرزمین برق ندارد و دکتر چراغ قوه برمی دارد . دکتر وقتی از پله های زیرزمین پایین می رود به مرد بالای بشکه اشاره می کند و به سرباز می گوید که این بنده خدا را از اول صبح بالای بشکه علافش کرده اید و نه دارش می زنید و نه رهایش می کنید بگویید دارش بزنند . سرباز می گوید قربان مسئولیت دارد تازه باید تفهیم اتهام بشود اما نشده و اگر نداند به خاطر چه دارد اعدام می شود اثر تنبیهی نخواهد داشت دکتر می گوید پس پایینش بیاورید تا یک چای بخورد و کمی پاهایش استراحت کند سرباز می گوید قربان مسئولیت دارد ما که نمی توانیم جلوی حکم را بگیریم فردا سیمجینمان می کنند .

استخوانها و جمجمه ها در سیاهی زیر زمین با کوچکترین نوری در وسط آجرها و خاک ها و تخته ها می درخشند . دهان سرباز از وحشت دارد کج می شود . زمین زیر پای دکتر خالی می شود و سرباز فرار می کند . دکتر از پشت شیشه های اتاقکی که در آن افتاده چشمش به مسافران شیک و پیکی که روی صندلی های ایستگاه مترو نشسته اند می افتد . ساعت ایستگاه هفت و نیم صبح است و دکتر یادش می آید آن بالا که بوده ساعت قرنطینه چهار عصر بوده است . 

دکتر لباسهایش را می تکاند و سر و رویش را مرتب می کند و قاطی مسافرانی که بوی ادکلن و عرقشان قاطی شده خودش را داخل مترو می چپاند و پیش از آنکه از خواب بیدار شود و همه چیز از یادش رود تند تند در موبایلش شروع به نوشتن می کند :

" سالهای سال پیش و شاید سالهای سال بعد ، در شهری نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک ، در شهری که خودش زندانی بزرگ بود زندانی بدون دیوار با مردمانی بدون زنجیر ، مردمانی که نه زشت بودند و نه زیبا ، نه خیلی خوب و نه خیلی بد ،  زندان کوچکی بود با دیوارهایی بلند که بالای دیوار هایش سیم خاردار بود و بالای پشت بام ساختمانهایش همیشه سربازی با اسلحه ای در دست نگهبانی می داد .

زندانی که نه خیلی مخوف بود و نه خیلی دل گشا ، زندانی با کلی زندانی با جرمهای مختلف ، جرمهایی که همیشه گریبان مردمان بدبخت را می گرفت و کسی هیچ وقت نمی دانست که چرا گرفتاری ها همه بر سر مردم بدبخت می آید و چه سرهای بی گناهی که تا پای دار و از آنجا تا بالای دار رفته و آونگ شده و دکتر معاینه شان کرده و مرگ قلبی و مغزی شان را تایید کرده و هزار بار  از خود پرسیده بود که چرا زندان و چرا اعدام و اصلا چرا مجازات و اصلا چرا جرم و اصلا چرا انسان و هیچ وقت پاسخی نیافته بود و هر طرف که سرش را چرخانده بود آدمهایی را دیده بود که خروار خروار زندگی را بر دوش های ناتوانشان می کشیدند در بندهایی که صدها تخت کیپ تا کیپ ، کنار هم چیده بودند و جایی و فضایی برای نفس کشیدن نبود و آنقدر پر بود از دود سیگار که باید با دست دود را کنار می زدی تا می توانستی بغل دستی ات را ببینی . آنچه آرزو می کردی یک فراموشی تمام عیار بود تا دنیا را با همه دنگ و فنگ ها و فکر و خیالهایش فراموش کنی و یک چرت بی دغدغه بخوابی آرزویی که هیچ وقت برآورده نمی شد مگر با یک مشت قرص خواب و به قول خودشان با یک ورق لورازپام دو میلی یا کلونازپام آبی رنگ که یکجا قورتشان بدهی یا اینکه خودت را آلوده کنی و قاطی بقیه منگی ها و بنگی ها شوی و به راهی بروی که برگشتی نباشد .

شهری که مردمانش با دروغ زاده می شدند و با دروغ می مردند ، شهری که دروغ هایش آنقدر بزرگ بود که کسی به خاطر دروغ های کوچک قسم نمی خورد ، شهری که دروغ های بزرگش ، حقیقت های بزرگشان بود و دروغ های کوچکش ، سنت های آبا و اجدادی شان . شهری با آسمان خاکستری و آدمهایی که نه سیاه بودند و نه سفید ، آدمهایی که همه چیز و همه کس را یا سیاه سیاه می دیدند و یا سفید سفید .

شهری که هر قدر بزرگتر می شد مردمانش کوچکتر می شدند ، شهری که مردان بزرگش دنبال کارهای کوچک بودند و مردان کوچکش دنبال کارهای بزرگ . زندانی که خودش شهری بود در مقیاس کوچک با آدمهایی که هر کدام برای خودشان غولی بودند غولهایی در مقیاس کوچک که روی تخت هایشان در بندهای پر از دود خوابیده و پاهایشان را تکان می دادند و به فردایی فکر می کردند که هیچ وقت بهتر از دیروز نبوده است . "

زندانی تخت سوم در آینه برای خودش شکلک در می  آورد و می رود وسط اتاق می ایستد و تخت های سه طبقه را که دور تا دور اتاق بزرگ چیده اند ور انداز می کند . کمی فکر می کند اما چیزی یادش نمی آید از آقای لاغر مردنی که سلانه سلانه به طرف پنجره می رود می پرسد ببخشید اینجا کجاست و ما اینجا چه می کنیم . زندانی لاغر مردنی که اخم هایش در هم است بر می گردد و نگاهش می کند و یکدفعه چهره اش باز می شود و با یک خنده انفجاری که همه آب دهانش را در اطراف و صورت زندانی تخت سوم می پاشد می گوید اینجا هتل پنج ستاره است داش مجید . داش مجید تا صبح کف اتاق می خوابد . شب چند باری بیدار می شود و می نشیند با دقت به دستهایش و لباس هایش نگاه می کند و هر قدر فکر می کند نمی تواند چیزی به خاطر بیاورد .

مردی که در حیاط قرنطینه سر و ته ایستاده است تا موادی را که بلعیده برگرداند دارد مردی را که سر و ته از حلقه دار آویزان است تماشا می کند و دکتر دارد زبان مردی را که در حمام خودش را حلق آویز کرده  از دهانش بیرون می آورد و نوک شلنگ اکسیژن را در سوراخهای دماغش می گذارد .

اینجا همیشه چیزی است برای خوردن و همیشه چیزی برای دود کردن چیزی مثل سیگار و هر کوفت و زهرمار دیگری که گیرت می آید و تو می توانی دودش کنی و به دودش خیره شوی و با دودش به هوا بروی . اینجا همه خودشان هستند و خودشان . یک غزیزه تنها و بدوی . و یک جوهره انسانی دستکاری نشده و در امان مانده از فرهنگ ها .

انسانهایی که در محیطی نامتعارف گیر افتاده اند . محیطی که آیین های خودش را دارد . آدمهایی هم که تازه می آیند مثل آنها می شوند و کسی تخطئه شان نمی کند . جامعه با اینها خوب تا نکرده است .  اینجا همه برای خود حق دارند . آنکه مواد آن یکی را کش می رود هم حق دارد . آنکه نمک یا شکر یا پودر قرص را قاطی مواد می کند و می فروشد هم حق دارد . اینجا دادگاه نیست . در سرزمین محکومان دوباره محکوم شدن مفهومی برای کسی ندارد . اینجا آخر خط است و کسی چیزی برای از دست دادن ندارد . 

از هشتصد نفر زندانی نزدیک سی و هفت نفر مرده اند و هفتصد و شصت نفر دچار فراموشی شده اند . مرده ها را در زیر زمین قرنطینه دفن می کنند . فجایع انسانی که در این چند ماه در زندان اتفاق افتاد به قدری زجر آور و گاهی شنیع است که امکان بازگو کردن و نوشتن آنها نیست و شاید تنها کاری که می توان کرد فراموش کردن همه آن فجایع است . خواننده از اینکه بداند زندانی ها برای گرفتن قرص اعصاب تن فروشی می کردند احساس خوشی نخواهد داشت .

زندانی بمب گذار هر روز می آید و در نیمکت حیاط بهداری زیر درخت گیلاس می نشیند و حتی یک کلمه هم با کسی حرف نمی زند . دکتر قرنطینه می گوید که شاید زندانی بمب گذار واژه ها را هم فراموش کرده است . خبرنگاری که در توهم هایش برنده جایزه صلح نوبل شده هنوز به رژیم یک لیتر آب و شانزده حبه قندش ادامه می دهد . خیبر علی که پای مصنوعی اش را در آورده و به کله قاضی کوبیده دارد به جای افسر نگهبانی داخل که حافظه اش پریده زندان را اداره می کند . خیبر علی می گوید برایش پاپوش دوخته اند اما دکتر دیگر به حرف کسی اطمینان ندارد . دکتر سه هفته است درخواست متادون کرده است اما هنوز متادون کافی نداده اند و زندانی ها پشت سر هم تشنج می کنند .

دکتر می رود مربای آلبالو را از یخچال بهداری می آورد و می نشیند پشت همان میزی که روزنامه شرف را رویش پهن کرده است و زل می زند در چشمهای دختری که موهایش را از پشت بسته است . آنقدر می خندند که اشک از چشم هایشان سرازیر می شود و تازه می فهمند که دارند گریه می کنند چرا که شانه هایمان تکان می خورد و خطوط درشت روزنامه زیر قطره های اشکمان محو می شود . آنقدر می خندند که همه چیز یادشان می آید و این دردی بزرگ است که بر شانه هایمان سنگینی می کند . شاید برای همین است که شانه هایشان دارد می لرزد .

دکتر وسط خواب غضنفر دارد برای خودش خواب می بیند . دختری که موهایش را از پشت بسته دو ساعت است مدام حرف می زند :

" ما مسخ شده بودیم آقای دکتر . همه آدمها مسخ شده اند .  هیچ کس خودش نیست . حتی شما آقای دکتر . ما در زندان بزرگی که در ذهن هایمان ساخته بودیم بشقاب و قاشق در دست منتظر قصاص بودیم . ما از همدیگر یاد می گرفتیم که همه چیز را فراموش کنیم . و شاید بهتر آن بود که مسخ شده باشیم و ما دیگر هیچ وقت خودمان را با پیراهن چارخانه مان در حمام زندان حلق آویز نکردیم و دیگر هیچ گاه کسی ما را به خاطر جرمهای احمقانه ای که نکرده بودیم قصاص نکرد چرا که ما تنها مسخ شده بودیم .

اما همیشه چیزی بود برای خوردن و ما هیچ وقت گرسنه نخوابیدیم و همیشه چیزی بود برای دود کردن چیزی مثل سیگار و هر کوفت و زهرمار دیگری که گیرت می آمد و تو می توانستی دودش کنی و به دودش خیره شوی و با دودش به هوا بروی . خودمان بودیم و خودمان . یک غزیزه تنها و بدوی . و یک جوهره انسانی دستکاری نشده و در امان مانده از فرهنگ ها .
ما در آن فراموشی چنان همدیگر را دوست داشتیم که توصیف ناشدنی است . عشقی که درونمان بود اما طردش کرده بودیم . عشقی که هر لحظه بیشتر زبانه کشیده بود و ما محلش نگذاشته بودیم . ما در فراموشی به یک غریزه پاک و به یک عقل گستاخ رسیده بودیم . ما همه چیز را انگار برای اولین بار بود که می دیدیم . ما آنجا عینکی به چشم نداشتیم . ما همدیگر را با عینکی از تصورات قبلی مان نمی دیدیم . ما نگاهمان همانی بود که می دیدیم .

آنها اما یکبار ما را گلوله باران کردند و ما با پیراهنی که آتش گرفته بود به سویشان دویدیم و آنها آنقدر ترسیده بودند که انگشتهایشان ماشه تفنگ هایشان را چکانده بود و ما داشتیم دودی را که از لوله تفنگ هایشان برخاسته بود تماشا می کردیم . ما آنها را بخشیدیم حتی وقتی که خون خود را در پشت سیم خاردارها جا گذاشتیم . ما خیلی زود یاد گرفتیم که دیگر نباشیم و آدمهای دیگری جایمان آمده بودند . ما برای همیشه مرده بودیم و این چیزی فراتر از مسخ بود و چیزی بود که پیش از آن به ذهن هیچ جنبنده ای آنگونه که باید نرسیده بود . ما آنقدر مرده بودیم که آدم باورش نمی شد . "

میترا یخچال را خاموش کرده تا برفکش آب شود . ظرف های شام روی کابینت آشپزخانه مانده است . روشنایی های گاز در دیوار پذیرایی ، شیشه ندارند . غضنفر باید برود برایشان از خیابان تربیت شیشه بخرد . صد و ده هزار تومن . اکرم که از پله ها پایین می آید چیچک می دود و در هال را باز می کند . وقتی آشغالی می آید سمفونی پنجم بتهوون را پخش می کند . پرهام به طبقه بالا می دود و به اکرم می گوید که آشغالی آمده است .

سبزی ها روی میز آشپزخانه است . از ایوان خانه ، قله و توتدوغ دیده می شود . اکرم در ایوان طبقه بالا دارد با گوشی دستی با طرلان صحبت می کند . سه تا لیمو ترش داخل پیاله انداخته تا خیس بخورد . اکرم در کوچه زیگزاگ راه می رود . تعادل ندارد . دو قدم آن ور می رود دو قدم این ور . دوست دارد برود مسجد نمازش را بخواند . نمی تواند از خیابان رد شود . چراغ ماشین ها را مثل خط هایی که کشیده می شود می بیند . جلوی مسجد المهدی یک سرعت گیر گذاشته اند
وسط آشپزخانه یک میز مطالعه گذاشته اند و رویش غذا می خورند . چهار تا صندلی قرمز رنگ دور میز است . غضنفر طرف کوچه شش متری می نشیند . پرهام طرف یخچال می نشیند . میترا و چیچک هم طرف اجاق گاز می نشینند . آشپزخانه اوپن نیست . یعنی اینجوری راحت ترند . با دو تا بچه که هر روز نمی شود آشپزخانه را مرتب کرد .

میترا ده دقیقه به هشت صبح پرهام را به سرویس می برد و اکرم پایین می آید تا چیچک تنها نماند . شهناز به چیچک می گوید که در خانه دمپایه بپوش تا وقتی به سن من رسیدی پاهایت درد نکند . غضنفر روی تخت اکرم روی پتوی گلبافت دراز کشیده است . غضنفر می گوید مگر نارین گل دمپایه پوشیده بود که تا هشتاد سالگی پاهایش درد نمی کرد . اکرم می گوید تو نارین گل را با من مقایسه می کنی آنها روغن زرد خورده بودند و روی پشت بام زیر نور آفتاب کار می کردند و بدنشان کلی ویتامین د داشت . شهناز یاد ویتامین د سه هایش می افتد و به غضنفر می گوید یک هفته است که آمپولهای ویتامین د سه اش را نزده است . غضنفر قاه قاه می خندد که از دمپایه چه جوری به ویتامین د سه رسیده اند .

اکرم روی تختش خوابیده است . چشمهایش را بسته است اما وقتی غضنفر وارد اتاق می شود می فهمد ، تختش تاشو است . بقچه هایش را زیر تختش می گذارد . دو تا عینک دارد و یک عصا به رنگ قهوه ای سوخته . وقتی از خانه بیرون می رود دمپایه های آبی اش را جلوی جاکفشی می گذارد . خودش قند خونش را می گیرد . در اسکنش چند تا لکه سیاه در مهره های پشتی اش دیده می شود . مبل را جلوی تلویزیون می گذارد و می نشیند سریال نگاه می کند . صدایش را هم خیلی بلند می کند .

ابراهیم قلی و مهناز آمده اند در طبقه سوم خانه دستمالچی زندگی می کنند . غضنفر در ایوان پانسیون بیمارستان خامنه ایستاده است و دارد باران را تماشا می کند . با فیلتر شکن به سایت گویا نیوز می رود . پس از ده دقیقه سایت بالا می آید . ذهن غضنفر وارد یک شوک سیاسی می شود . شنبه غضنفر داغون است . مثل مگسی که پیف پاف زده باشی . یکشنبه مثل مرده متحرک است . دوشنبه علی از تهران زنگ می زند که چند میلیون آدم آمده اند اما کسی شعار نمی دهد . سه شنبه یک راهپیمایی انفجاری در خامنه که بیشتر شبیه یک شوخی است . رای مارو دزدیدن دارن باهاش پز می دن . مردها در جلو و زنها با چادر شب پشت سرشان . غضنفر جلوی بیمارستان خامنه ایستاده و دارد تماشا می کند . بیست و چندم خرداد غضنفر به کریم زنگ می زند . خانه کریم در ستارخان است . کریم می گوید وسط خیابان سنگر درست کرده اند .

میترا سیب زرد را دوست دارد . سیب را اول بو می کند و بعد می خورد . غضنفر به جای میوه رفته دو تا هارد دویست و پنجاه گیگ خریده است . میترا هم چیزی نگفته است . اتوبوس از خیابان جمهوری رد می شود . نرسیده به خیابان انقلاب پیاده می شوند . غضنفر دارد تالار گردی را که در پارک دانشجو است نگاه می کند . شاید تئاتر شهر باشد شاید هم تالار وحدت . وسط خیابان انقلاب نرده است . خط ویژه است . نرده ها آبی است که در دود تهران آبی تیره شده است . چیزی در مایه های دهه هشتاد است . سالهای آخرش .

غضنفر می خواهد یک پاور برای کامپیوترش بخرد . پاور کامپیوتر خودش را در آورده و به کامپیوتر بیمارستان بسته . بیمارستان که چه عرض کنم . یک چنارهای بلندی دارد که آدم کلی حس می گیرد . کشیک در بیمارستان خامنه پنجاه هزار تومن است . از ساعت دو ظهر کشیک را تحویل می گیری تا فردا هشت صبح تحویلش می دهی .

صدرا آب پرتقال ها را در لیوان می ریزد و روی میز می گذارد . می گوید دو ماه است که کار نکرده ایم . میدان ولیعصر همه اش بگیر و ببند است . این سبزها همه جا را بهم ریخته اند . می ترسیم بزنند شیشه های مغازه را بشکنند و کرکره را می کشیم . صدرا از این سبزها خوشش نمی آید . صدرا کتابهای نیچه و یونگ را می خواند . عاشق شعر در شبان غم تنهایی خویش حمید مصدق است و شعر مرا دیگر گونه خدایی باید شاملو . شاهرود که بوده کتابهای مطهری را می خوانده . و کتابهای شریعتی را . زیاد از شریعتی خوشش نمی آید . می گوید بدنبال خدا می گردم اما پیدایش نمی کنم اما دوست دارم پیدایش کنم . صدرا ماتریالیست شده است . مارکس و کانت و از این حرفها می خواند . همه کابینت های آشپزخانه طبقه پایینشان را پر از کتاب کرده است . از پی دی اف خوشش نمی آید .

غضنفر یک هارد پانصد گیگ صد و دو هزار تومن می خرد و کلی سی دی و دی وی دی خالی . صدرا پسر نازلی است . نوه چراغعلی . در دانشگاه آزاد شاهرود الکترونیک خوانده . آنوقت رفته پیش حیدرعلی با ماشین های گردباف کار کرده و این همان روزهایی است که حیدرعلی رفته پروستات عمل کرده . حیدر علی می خواهد خودش را باز نشسته کند . حیدرعلی می خواهد به حداد عادل رای بدهد اما حداد انصراف می دهد . صدرا هم داریوش گوش می دهد و کلی فیلم نگاه می کند . همه فیلمها را نگاه کرده است . خانه شان شیخ هادی است نرسیده به جمهوری .

غضنفر یاد فروشگاه رفاه چند طبقه در خیابان جمهوری می افتد و آن ادکلن که برای روز مادر خریده است و یاد پاساژ آلومینیوم در خیابان جمهوری می افتد و خیابان دوازده فروردین که به سر در پنجاه تومنی دانشگاه تهران می رسد و ساختمان بلند در اسلامبول که رویش جنرال نوشته است . رضا پدر صدرا پارچه می فروشد . از همین پارچه هایی که بچه های چراغعلی رنگ می کنند . از همین پارچه هایی که حیدرعلی با دستگاه های گردباف می بافد .

بالاخان به مسابقه موغام نگاه می کند . آخرین روز سال است . غضنفر دارد فیلم بر می دارد . آغاز سال یک هزار و سیصد و هشتاد و نه . فرشته قوطی شیرینی را می آورد . بالاخان نشسته ادای رقص در می آورد . بالاخان کوله پشتی ها و کفش ها و لوازم کوه را در ایوان پشتی می گذارد . ایوان پشتی رو به عینالی است .

گلدان ها را در ایوان جلوی پنجره گذاشته اند که رو به ساری داغ است . بشقاب ماهواره را هم آنجا گذاشته اند . بشقاب نشان نمی دهد . بالاخان آنقدر بشقاب را این ور و آن ور می کند که مسابقه موغام را می گیرد . بالاخان به چیزی گیر بدهد ول نمی کند . غضنفر گفته پنج صبح می خواهم بلند شوم درس بخوانم . مگر بالاخان دست بر می دارد . غضنفر با خودش می گوید عجب غلطی کردم . بالاخان صبحانه را آماده کرده است .

بالاخان چشمهایش را بسته . یکی از دستهایش روی سینه اش افتاده . جلوی همان طاقچه ای که تلفن را گذاشته اند . خان کیشی در آیفون تصویری چشمهایش سرخ شده . میترا می گوید چی شده . غضنفر می گوید هیچ چی . می دود . نمی گذارد میترا داخل بیاید . برو سر کوچه تا آمبولانس خانه را پیدا کند . رویش چادر شب کشیده اند . بهلول فکر می کند که خان کیشی است . خان کیشی گوشه اتاق در تختش خوابیده است . چادر را کنار می کشد و شیرجه می رود . اکرم و فرشته و مهتاب هم می رسند . روحش شاد .

بالاخان دنبال شلنگ رفته است . دارد سد می زند . با بیل و کلنگ به جان سنگهای عینالی افتاده است . دارد مثل اسب شیهه می کشد و می خندد . باران که می بارد از خوشحالی می رقصد . آواز می خواند . بالاخان مرد روزهای نیامده است . بالاخان در وادی رحمت نیست . بالاخان با عظیم به کی دو رفته است . بالاخان با حسین حراستی در پامیر خوابیده است . بالاخان رفته است نهال بیاورد بکارد . بالاخان خاک شده است تا دوباره بروید . تا دوباره سبز شود .

آقا اجازه بروم مستراح . نه نمی شود . بالاخان به خودش می پیچد . آقا اجازه بروم مستراح . بالاخان اگر شلوارش را خیس کند به غیرتش بر می خورد . بالاخان مبصر کلاس است . دو سال از بچه های کلاس بزرگتر است . در نه سالگی به کلاس اول رفته است . بالاخان دو تا پس گردنی می زند . گده مگر نگفتم بلند شوید بایستید . بچه های نیمکت جلو از ترس بالاخان بلند می شوند می ایستند . آقای فرهمندی نمی بیند که بالاخان ته کلاس می شاشد . بالاخان از پنجره کلاس فرار می کند .

غضنفر زیر زمین خانه دستمالچی را رنگ می کند و یک میز و چهار تا صندلی انتظار و یک صندلی چرخان و یک رخت آویز و یک ترازو و یک تخت معاینه و دو تا پاراوان می خرد و یک تابلوی پنجاه در هفتاد . دکتر غضنفر چایچی . داخلی ، کودکان ، اعصاب .

مهناز دستهایش مثل برف سفید است . اکرم می گوید من هم اگر رخت نمی شستم دستهایم مثل برف سفید بود . مهناز کلی النگو دارد . از مچ دستش تا نزدیک آرنجش . اصلا نمی شود فشارش را گرفت . غضنفر می گوید آن یکی دستش را روی میز بگذارد . فشارش هم خوب است . آزمایش هایش هم خوب است .

میترا از طبقه بالا داد می زند که برو  ماست بخر . غضنفر با دمپایه می رود از بقالی سر کوچه یک ماست بزرگ گلدم و دو تا پریل و یک روغن لادن و سه تا بیسکویت دایجستیو و دو تا شیر می خرد . بیست و شش هزار و چهار صد تومن . شام زرشک پلو با مرغ دارند .

سلامت باشید . به مامان هم سلام برسانید . صدای همسایه ها از پشت پنجره . صدای گریه چیچک از پشت در . فلکه پمپ در موتورخانه دارد چکه می کند . لباس شویی وقتی کار می کند همه گاراژ می لرزد . میترا زیر لباس شویی سنگ مرمر گذاشته است تا نلرزد . ماشین همسایه دارد استارت می زند اما روشن نمی شود . روشن شد . چه حالی می کند دارد در جا گاز می دهد . اکرم هنوز نیامده است . دمپایه های سبز رنگش جلوی جا کفشی است .

چیچک نمی شنوی چه می گویم . بروم از آن شربت تلخ که بابا آورده بیاورم . آمپول بزنیم . چیچک خواهش می کنم .. پرهام بلند شو ببینم . پرهام از هدهد خوشش می آید . دارد مشق هدهد را می نویسد . میترا دارد پوشک چیچک را عوض می کند . بنشین جیشت را بکن . آخت می کنم ها . جیش ندارم . اصلا . پاهایت خیس شد . دست نزن .

چیچک عروسکش و بالشش را بغل گرفته دارد دور ستون وسط خانه چرخ می زند . پرهام موبایل را آورده که چرا این گیم ها نمی آیند . غضنفر می گوید پرهام جان بابا دارد چیز می نویسد حواسش پرت می شود . میترا  پیاز را حلقه حلقه بریده و در یک بشقاب کوچک در سفره گذاشته است . دو تا لیوان می آورد چیچک می گوید برای من هم لیوان بیاور . پرهام می خواهد بشقابش را ببرد جلوی تلویزیون غذا بخورد . میترا می گوید جارو کشیده ام زمین می ریزی . پرهام می گوید قول می دهم یک دانه هم زمین نریزم .

مانی شعرهای قیصر امین پور را می خواند . مریم حیدر زاده هم می خواند . ام پی تری داریوش هم گوش می کند . تیتراژ سریال مدار صفر درجه را دوست دارد . دوست دارد پوتین سربازی بپوشد و همیشه یک باتوم همراهش باشد . مانی در کامپیوترش عکس های کودکان فلسطینی را گذاشته که در حمله اسرائیلی ها زخمی شده اند . مهناز دعوایش می کند اینها چه عکس هایی است گذاشته ای آدم می ترسد .

مهناز تا صبح نخوابیده است . همینجور روی مبل نشسته و دارد فکر می کند . مینو به مانی زنگ زده است که صد و پنجاه هزار تومن برایش شارژ ایرانسل بفرستد . مهناز می گوید صد و پنجاه هزار تومنمان کجا بود . موبایل مهناز به خاطر بدهی صد و نود و سه هرار تومنی میان دوره یک طرفه شده است . آنوقت پول قبض های تلفن و گاز هم مانده است . مهناز و ابراهیم قلی دارند به سر و کله هم می پرند . مانی در اتاقش را بسته و دارد با مینو چت می کند .

پرهام لباس می پوشد به خانه فرشته برود . چیچک و میترا می روند لیمو شیرین بخرند . چیچک نمی آیی ؟ من بروم ؟ می آیم . مسجد المهدی دارد اذان ظهر می دهد . بابا . خودافیز . صدای دزد گیر ماشین می آید . خوب بیاید .

میترا مریض است . همه خانه مریض است . همه دنیا مریض است . چیچک و پرهام خانه را بهم ریخته اند . سی دی ها وسط اتاق است . استکان ها وسط اتاق است . ظرفها روی میز آشپزخانه از ظهر مانده است . پشتی مبل ها وسط هال است . غضنفر مشق های پرهام را می گوید بنویسد . جنوبی را جونوبی می نویسد . مسجد کبود و کاشی کاری هایش . برای دوم دبستان سخت است . پرهام دوست دارد فردا برف ببارد . پرهام و چیچک سرفه می کنند . غضنفر ساعت شش دو قاشق آموکسی به پرهام می دهد بخورد . ابراهیم قلی به قم رفته است . مانی رفته سیم کارت و شارژ و شیر بخرد .

غضنفر و چیچک از قابلمه روی گاز آش سرد می کشند می خورند اما چیچک نمی خورد . پرهام از یخچال ماست و آب می آورد . غضنفر چیچک را پیش اکرم می برد . می گوید شام نخورده . اکرم غذایش روی گاز است . ساعت نه شب است . میترا نباشد غضنفر ول معطل است . اکرم در خواب گم شده است . خانه شهناز یک عابر بانک است . سالار به شهناز می گوید بیست و شش هزار تومن کارت بکشد . مهناز می گوید عابر بانک را مخفی کنیم اگر عید مانی بیاید ببیند دعوا راه می افتد . یحیی و مزدک می روند از پمپ بنزین چهار راه عباسی یک دستگاه الکترونیکی دو میلیونی بخرند . پیرزنی که هنرپیشه یک فیلم خارجی است با کلت بی صدا یک گلوله به شکم غضنفر شلیک می کند و غضنفر در خواب کشته می شود .

پرهام می خواهد گربه سگ ببیند میترا هم می خواهد سریال چشم بادامی ببیند . غضنفر تلویزیون را بر می دارد و به اتاق بالا می برد . میترا و پرهام دادشان در می آید . اکرم برای چیچک یک دون و برای پرهام دو تا کوینک خریده است . این دون هم نمی دانم فارسی اش چه می شود . فکر کنم ترکی بنویسم آبرومندانه تر باشد . اکرم برای خودش هم دو تا تومان خریده است . این تومان شاید همان تمبان باشد . داده زرگر زنجیرش را هم درست کرده است . غضنفر دلش برای ابراهیم و فلاکس چایش و شرح مثنوی اش و بحر طویلش و از خنده سرخ شدنش و جوش آوردنش و قرآن خواندنش و شجریان و سروش گوش کردنش تنگ شده است .

غضنفر مبل های گاراژ و تلویزیون بیست و یک اینچ رنگی پارس را که روی اجاق گاز گاراژ گذاشته اند اول صبح به آقایی که نان خشک می خرد پانزده هزار تومن می فروشد . تلویزیون کنترل ندارد یکی از مبل ها هم پایه ندارد پنج تومن کم می کند . غضنفر دارد در آمد اول بیات ترک را می زند . میترا دارد به درس و مشق پرهام می رسد . مهناز مانی را فرستاده چیچک را ببرد . غضنفر میکروفون را به آمپلی فایر وصل کرده دارد با پرهام آواز می خواند . چیچک و میترا هم پیدایشان می شود .

چیچک شام پیش اکرم رفته است . مانی و ابراهیم قلی رفته اند یک شلوار برای مانی خریده اند . اکرم دارد ادغام و یرملون را یاد می گیرد . پرهام در صفحه کلید جدید دارد کمنتا شسیبل یاد می گیرد . دارد هفت نت را هم از آخر به اول یاد می گیرد .

این طرف کوچه یک پراید سفید و آن طرف کوچه یک زانتیا نگه داشته است . غضنفر ماشین را عقب و جلو می کند اما رد نمی شود . پراید مال مستاجر فارس زبان همسایه بغلی است که در زیر زمین می نشینند و از کاراژ رفت و آمد می کنند . غضنفر با انگشت شیشه کاراژ را می زند . اگر کمی چسبیده تر به دیوار پارک کنید ماشین رد می شود . می رود سویچ را می آورد .

میترا دارد مثلا خانه را مرتب می کند . به خدا این خانه مرتب شدنی نیست . الان دارد ظرفهای مانده از دیروز را می شوید . اکرم دارد قرمه سبزی می پزد . سبزی ها را از نایلون در یخچال در آورده داخل قابلمه ریخته است . لوبیاهای پخته هم داخل آبکش در ظرفشویی است . غضنفر چند تا از لوبیاها بر می دارد می خورد . غضنفر خانه های در هم برهم را دوست دارد . حس خاصی دارد . آدم یاد بچه ها می افتد که خانه را بهم ریخته اند . غضنفر می گوید خان کیشی زمین خورده نمی تواند راه برود . اکرم می گوید خدا کمکش کند و بعد دستش را بلند می کند که خدایا مرا زمین گیر نکن سر پا بمیران .

مانی فکر می کند که شانزده آذر ، شورش می شود می خواهد برود در خیابان عکس بگیرد . شارژر را برای باطری های دوربین کانن می خواهد . مانی فلوکسامین صد می خورد . پرهام اتاق بالا آمده که بابا اینجا کلا چند تا نی هفت بند داریم . استاد کسایی دارد در تلویزیون سلام علیکم سلام علیکم می زند . میترا می رود سلام علیکم کسایی را از اینترنت دانلود می کند . دستگاه چهار گاه . چیچک صندلی کوچک آبی اش را که وسطش مستراح است به اتاق بالا می آورد . مانی دنبال مموری می گردد .

سیم ماهواره از ال ان بی به سقف ایوان رفته و از آنجا از سوراخ های سقف از بالای اتاق نشیمن و روشویی و کمد چهار کشویی جلوی پله های اتاق بالا گذشته و از بالای آویز راه پله از سوراخ بالای در به اتاق بالا رفته و آنجا از زیر فرش گذشته و در گوشه اتاق بالا نزدیک پنجره به رسیورت کارت کامپیوتر وصل می شود . این کامپیوتر یک پنتیوم فور قدیمی است .

غضنفر وقتی سجده می کند چیچک می گوید بابا آت اولوب . یعنی بابا اسب شده و می آید سوارش  می شود . گاهی هم برعکس سوار می شود و میترا می خندد . گاهی هم می آید روی کله اش می نشیند و گوشهایم را می گیرد . گاهی هم سرش را روی فرش می گذارد و از آن پایین به چشمهای غضنفر نگاه می کند . غضنفر گاهی وقتی سجده می کند مثل جنین سه ماهه روی فرش مچاله می شود .

غضنفر وسط نماز می خواهد مگس بگیرد اما مگس فرار می کند . غضنفر تصمیم می گیرد با مگس کنار بیاید . میترا و چیچک دارند می روند شیر بخرند . یخچال کاراژ تکانی می خورد و خاموش می شود . غضنفر دیگر به  والاضالین ها گیر نمی دهد و آب از دهانش نمی پرد .  هر روز جدولهایش را می نویسد . تاریخ ، اتفاق ، احساس ، اولین فکر ، فکر منطقی . اولش مسخره به نظر می رسد اما بعد از دو سه ماه معجزه می کند . میترا شام ماکارونی با سویا پخته است . یک زیتون های ترشی هم رفته اند از سوپرمارکت سر کوچه خریده اند . چیچک می آید و برای شام صدایش می زند .

در خانه همسایه مردهای بزرگ دارند گریه می کنند . یک نفر پشت میکروفون دارد می خواند . کوچه شش متری پر از ماشین شده است . پرهام در صندلی قرمز نشسته و دارد با موبایل بازی هواپیما می کند . این همان نسخه آندروئید بازی هواپیمایی است که غضنفر به خاطرش دوچرخه فرمان بلندش را با یحیی برد در میدان ساعت شش هزار و دویست تومن فروخت و رفت از پاساژ چهل ستون شش هزار و هفتصد تومن یک آتاری دست دوم خرید .

 آفتاب تا کاشی های وسط زیر زمین آمده است . آفتاب زمستان خوبی اش این است که تا ته خانه می آید . اکرم می گوید می خواهم یخچال کاراژ را باز کنم مرباهای گل سرخ و زرد آلو را ببر به خانه تان اگر خراب نشده بود بخورید اگر خراب شده بود دور بریزید . غضنفر می گوید خودمان گاهی بر می داریم می خوریم بچه ها خیلی دوست دارند . می گوید لوبیاهای چشم بلبلی و خرماهای داخل نایلون را هم از یخچال بردارد آمدنی بیاورد بالا .


غضنفر به پرهام می گوید صدای موبایل را کم کند . غضنفر دیروز و امروز فلوکستین هایش را نخورده است . یادش رفته است . پرهام دارد با موبایل پیانو می زند . در خانه همسایه دسته جمعی مولا علی می گویند . پرهام مترونم را باز کرده است و دارد انگولک می کند . غضنفر یک دقیقه می آی بالا . تلفن زنگ می زند . پرهام دارد گریه می کند که خانم معلم گفته با مقوا یک کره زمین و یک خورشید درست کنید . میترا به غضنفر می گوید چیچک را طبقه بالا ببرد . غضنفر می گوید اکرم کفش هایش در آستانه است حتما به مسجد رفته است . غضنفر چایش سرد شده است . کبریت می کشد و گاز را روشن می کند تا آب داخل کتری داغ شود .