داروخانه چی کلی نسخه آورده است . قلم خوردگی
از طرف اینجانب است . دو رنگ بودن خودکار از طرف اینجانب است . ردیف دوم شربت
کوآموکسی کلاو سی صد و دوازده صحیح است . تاریخ بیست و نه دی نود و دو صحیح است .
بدخط بودن نسخه تقصیر خودم است . مزخرف بودن نسخه به خاطر فرمایشات و درخواست های
مریض است .
غضنفر تصمیم گرفته اگر بخواهند از اداره بیرونش
کنند گونی شن بایورد و در حیاط بهداری سنگر بگیرد و با توپ و تفنگ از حقی که معلوم
نیست از کجا صاحبش شده دفاع کند . عشق به خدمت دارد غضنفر را می کشد .
آفتابه خالی است . غضنفر شلنگ آب را باز می کند
آب تا سقف مستراح فواره می کند . پس از چند هفته یخ لوله ها آب شده است . از دیشب
تا صبح باران باریده است . در اتوبان پاسداران یک ماشین چپ کرده است . افتخاری
دارد در اتاق تزریقات می خواند . همان آهنگی که غضنفر با میترا به در بند رفته بودند
. سر و دست افشان ، غم دل بنشان ، دلدارت از سفر آید . همان آهنگی که با بچه های
اتاق بیست و پنج ساختمان دوازده ، موکت های اتاق را در حیاط کوی می تکاندند و
غضنفر دلش برای میترا تنگ شده بود . هشتصد هزار تومن برای بهورزها و سیصد هزار
تومن برای کادر بهداری . هشت و نیم درصد سه ماهه چهارم . نفری شصت هفتاد هزار تومن
می رسد .
مش اسماعیل پرچم های دهه فجر را به دیوار
بهداری می زند . از شبکه زنگ زده اند که سی و پنج تا عقب مانده ذهنی هست اما در
فرم ب سه آمارشان صفر است . مش اسماعیل باطری ساعت دیواری را عوض می کند . غضنفر شماره
کارت ملی اش را به پنج هزار چهار صد و نود و نه می فرستد ساعت نه و چهل و چهار
دقیقه اس ام اس می آید که هموطن گرامی ، سبد کالا به شما تعلق نگرفته است . در تله تکس درباره متروپل و مسعود کیمیایی نوشته . دیگر شورش را در آورده
اند . غضنفر اگر جای رئیس شبکه بود می زدم مرکز امند را منفجر می کرد .
یک مهر بزن می خواهم به متخصص بروم . حاج خانوم به کدام متخصص اینجا
باید تشخیص بنویسم . تشخیص نمی خواهد تو فقط امضا کن به تبریز بروم تاریخ هم نزن
شاید تا یکماه نرفتم . این پزشک خانواده ، ایده اش خوب است اجرا که می کنی گندش
بالا می آید . دکتر کد ارجاع بزن مریض معطل نشود دعوا راه نیانداز . یعنی شده
اداره ثبت احوال الکی مهر می زنند .
چهارصد مریض که صد و هشتاد تایش بیمه روستایی هستند که ده
درصدش می شود نوزده تا ارجاع . آمار واقعی ارجاع ها سه چهار برابر این رقمی است که
برایشان می نویسند . خودشان هم می دانند که این آمارها دروغ است . در بهداشت که
کار می کنی کم کم یاد می گیری آمار دروغ بنویسی .
فروردین نود و دو است . غضنفر و سالار دوازده
شب از تبریز راه می افتند و می خواهند به شمال بروند . غضنفر سه تا ژیلت و یک چراغ
قوه و کلی لباس و حوله و مسواک و خمیردندان و هشت با باطری قلمی قابل شارژ و یک
شارژر باطری و یک شارژر موبایل و یک سه تار مشقی و یک جفت دمپایه برداشته است .
چهار صبح به گردنه حیران می رسند و طلوع آفتاب به آستارا و انزلی و رامسر و چالوس
و نور که ساعت دوازده ظهر می شود و هنوز نخوابیده اند . می روند در غذاخوری ناهار
می خورند و می پیچند به آبشار آب پری و طرفهای یوش بلده . آنوقت وسط روز کنار جاده
پتو رویشان می کشند بخوابند صدای ماشین ها نمی گذارد و دوباره بلند می شوند می
آیند سر جاده کنار دریا که خیلی شلوغ است در ساخل روی ماسه ها می خواهند بخوابند نیم
ساعتی چشمهایشان را می بندند خوابشان نمی گیرد بلند می شوند و به تبریز بر می
گردند .
چالوس ترافیک سنگین است ساعت دوازده شب داخل
ماشین کج و کوله می خوابند و هفت صبح راه می افتند و ظهر به اردبیل می رسند .
ناهار را در اردبیل می خورند . یعنی هفت دور همه اردبیل را با ماشین می چرخند تا
یک رستوران خوب پیدا می کنند . برگ مخصوص می خورند . کیفیت غذا خوب و قیمتش مناسب
است . از سراب می گذرند و از مسیر مهربان بخشایش به جاده اهر می رسند و از خواجه
می گذرند و ساعت شش عصر خوشید غروب نکرده به اتوبان پاسداران تبریز می رسند . یک
سفر یک و نیم روزه رفت و برگشت تبریز رویان . از دیوانگی هایی است که هیچ وقت
یادشان نمی رود .
ویلاها دست بومی نیست اگر دست بومی بود ارزان
بود . این ویلا را خودم درست کرده ام . به خانه آقا ابوالفضل می روند . یک مستراح
دنجی دارد که نگو . و سه تا چای می آورند . زنها در حیاط نشسته اند . خداحافظی می
کنند و می روند . جلوی آبشار آب پری ترافیک است . دیشب ساعت دوازده از تبریز راه
افتاده اند . آقا ابوالفضل می گوید ناهار بمانید می گویند صرف شده است . نرسیده به
رویان ماهی با کته خورده اند . نفری بیست و هفت هزار تومن می شود عوضش آنقدر سیر
می شوند که شام هم نمی خورند و می گیرند داخل ماشین کج و کوله می خوابند و هفت صبح
راه می افتند .
از فومن ترشی سیر و زیتون می خرند . در
سربالایی بوی سیر می آید . صندوق عقب را که باز می کنند ترشی سیر پتوها را خیس
کرده است . هنوز اسم آن شهر یادم نیامده است . این گردنه حیران هم عجب جایی است .
محشر است . از تونل که می گذری خبری از جنگل نیست .
غضنفر که چشمهایش را باز می کند یک گل مصنوعی
خیلی زیبا می بیند که روی اوپن آشپزخانه است . تمام دیوارهای خانه صورتی است .
لوسترهای خیلی بزرگ و زیبایی از سقف خانه آویزان است . غضنفر وسط اتاق خوابیده است
. اکرم دارد چادرشبش را سر می کند برود نان بخرد . غضنفر می گوید نمی خواهد ما
عادت نداریم نان تازه بخوریم . غضنفر می گوید من چهار سال بیشتر است که نرفته ام
نان تازه بخرم . شهناز می گوید خودم می خواهم پیاده روی کنم هر روز می روم .
یک تلویزیون ال سی دی خیلی بزرگ روی میز است و
دو طرف میز دو تا مجسمه سفید که شبیه مجسمه های شرقی است گذاشته اند . غضنفر احساس
خوبی دارد . بلند می شود و به دستشویی می رود . و آن وقت وضو می گیرد . ساعت نه
صبح است و آفتاب خیلی وقت است که در آمده است . شهناز یک بربری خریده و دارد پنیر
و عسل بدون قند و مربای هویچ که مزدک آورده را روی میز می گذارد . غضنفر دارد وسط
اتاق ورزش می کند و الکی می خندد . شهناز دارد چای می ریزد . سالار هم پیدایش می
شود .
آذر ماه نود و دو است . ساعت دوازده شب از
رودهن و بومهن می گذرند . جاده دارد شلوغ می شود . از عوارضی می گذرند . ترافیک
دارد خودش را می کشد . بی خیال می شوند . بچه های سالار خوابند شهناز هم پشت در را
انداخته است . برویم در کارخانه بخوابیم . سالار می گوید صدای دیگ نمی گذارد لحاف
تشک هم نیست . به برات زنگ می زنند در را باز کند . گوشی را بر نمی دارد . هر قدر
بوق می زنند کسی در کارخانه را باز نمی کند . روی در کارخانه رنگرزی چراغعلی نوشته
اند .
سالار می گوید من وزنم سنگین است و دستهایش را
قلاب می کند تا غضنفر بالا برود . غضنفر یک پایش را روی دستگیره در می گذارد و پای
دیگرش به بالای در نمی رسد . می گوید اگر میله ای چیزی باشد می توانم از این بالا
در را باز کنم . دستگیره فلزی در دارد کف پای غضنفر را سوراخ می کند . غضنفر پایین
می پرد و دارد دنبال میله ای چیزی می گردد . ساعت چهار صبح است . ماه تا بالای کارخانه
ها پایین آمده است . چرمشهر وسط کویر است . از ورامین نیم ساعت که با ماشین به طرف
کویر می روی به سالاریه و چرمشهر می رسی .
کارخانه بغلی مال مزدک است . اسب مزدک روی ماسه
ها خوابیده است غضنفر را که می بیند بلند می شود . سالار می گوید من تا حالا فکر
می کردم که اسب ها سر پا می خوابند اگر نشسته بخوابند خفه می شوند . حیاط کارخانه مزدک
پر از بلوک های سیمانی است که روی هم چیده اند . این بلوک ها ضد زلزله هستند .
یعنی خیلی سبک هستند و اگر در زلزله روی کله آدم بیفتند چیزی نمی شود . فرمول خاصی
دارد . باید به سیمان کف صابون بزنند . حالا شاید کف مال صابون نباشد شما به
اینهایش کاری نداشته باشید . یک چیزی هست مثل موشک زمین به هوا که سر و ته گذاشته
باشی . یک مخزن به ارتفاع بیشتر از ده متر و قط دو متر که سیمان را از بالایش می
ریزند و با همان فرمول با خیلی چیزهای دیگر قاطی می کنند و از آن پایین یا همان نوک موشک که دارد زمین را نگاه می کند
مخلوط سیمان وارد ناودانی می شود و آن پایین داخل قالب ها می ریزد و می گذارند خشک
می شود و بلوک می شود . البته به این راحتی ها هم نیست و مزدک یکسال شب و روز کار کرده و کلی تریاک به کارگر آن یکی بلوک
سازی داده تا فوت و فنش را یاد گرفته است .
برای مزدک اخطاریه آمده که بلوک سازی را جمع
کند . مجوز زمین برای رنگرزی است و آن یکی بلوک سازی شکایت کرده است . مزدک هر بار
یک پنجاه هزار تومنی به ماموری که می آید می دهد تا کاری نداشته باشد . بلوک ها را
با اس ام اس می فروشند .
چراغ نگهبانی مزدک روشن است و سالار می رود از
پنجره اش نگاه می کند و می بیند روح اله آن تو خواب است . به شیشه می زند و بیدارش
می کند تا بیاید در را باز کند . روح اله یک افغانی است و ایکی ثانیه مثل آکروبات
ها از در کارخانه بالا می رود و اما می گوید در از پشت قفل است و می رود کلید را
از برات می کشد . سالار عرق کرده و سردش شده است و به داخل ماشین می رود و بخاری
ماشین را روشن می کند . همه کارگر های شب کار سرشان را گذاشته و خوابیده اند . روح
اله تا در را باز کند می رود بیدارشان می کند . دیگ ها هنوز گرم نشده اند . فشار
یکی از دیگ ها سیصد است که نباید از صد و بیست بالاتر باشد و کم مانده بترکد دیگ
کوچک هم در هشتاد درجه گیر کرده است . غضنفر و سالار به دفتر می روند و سالار در
کامپوتر دوربین ها را چک می کند .
ساعت نزدیک پنج صبح است و سالار چای دم کرده
است و غضنفر دارد با دوربینش از وسایل درهم بر هم دفتر عکس می گیرد . دارد شارژ
موبایلش تمام می شود . شارژرش در تبریز مانده است . یکی از کارگرها می آید در می
زند و سالار دویست و پنجاه هزار تومن می دهد و روی کاغذ یاد داشت می کند . غضنفر
روی تخت که پارچه لحافش مال لحاف سریه است می خوابد . سالار هم روی زمین می خوابد
و پارچه ها را مچاله می کند و رویش به جای لحاف می کشد . غضنفر در این بالش های
بلند و سفت نمی تواند بخوابد بلند می شود و یادش می افتد که باید مسواک بزند و
خمیردندانش را نیاورده است .
خور و پف سالار بلند می شود غضنفر دارد در
تاریکی دنبال خمیر دندانی چیزی می گردد که پیدایش نمی کند و کمی از مایع دستشویی
روی مسواک می زند که تلخ است . بعد هم وضو می گیرد و معلوم نیست که اذان شده نشده
دارد چه نمازی می خواند تازه مهر و جانماز و از این حرفها هم پیدا نمی کند و
همینجوری روی فرش نماز می خواند . قبله را هم نمی داند کدام وری است دارد به طرف
پنجره دفتر نماز می خواند آنوقت پیشانی اش را که روی فرش می گذارد فرش بو می دهد و
غضنفر فکر می کند که حتما سالار و مزدک و کارگرها با کفش روی فرش راه رفته اند و
یادش می افتد که یک سال پیش که آمده بود یک سگ سفید بود که روی فرش بازی می کرد .
غضنفر دیگر پیشانی اش را روی فرش نمی گذارد و همینجور نشسته بقیه نمازش را می
خواند .
غضنفر می رود روی تخت می خوابد تازه خوابش که
می برد یحیی می آید و از دیدن سالار و غضنفر که در کارخانه خوابیده اند تعجب می
کند . یحیی یک سگ شناسنامه دار بنام فوفول خریده و الان که می خواهد به همدان برود
فوفول را به کارخانه آورده و دارد به کارگر می گوید که یکی از نانهای باگت را ظهر
و یکی را شب به فوفول بدهد . نزدیک ظهر غضنفر بیدار می شود . چند تا مگس دارند روی
پیراهن سیاه و موهای سالار وز وز می کنند . سالار وقتی می خوابد یک دستمال جلوی
چشمهایش می بندد . مثل اینکه نور از پایین پلک هایش رد می شود و نمی تواند بخوابد
. غضنفر لپ تابش را روشن کرده و دارد می نویسد .
ویلای ننه بلقیس در جاده هراز طرفهای رویان و
وازک و یوش بلده . سالار می گوید شهناز بفهمد تا صبح نمی تواند بخوابد . این سالار
یک روده راست در شکمش ندارد . مزدک هم آمده است و نشسته است . غضنفر می گوید در
فیس بوک نوشته ام که مزدک از پاهای سریه می گیرد و تا وسط اتاق می کشد . مزدک می
گوید از پاهایش نمی گرفتم از تشک کوچکش می گرفتم و تا وسط اتاق می کشیدم و می گفتم
باید پیاده برگردی . غضنفر می گوید مغزم خودکار شده و خیلی از خاطره ها را از خودش
در می آورد . شهناز دارد ایکی دونیانین آراسی را در مسیر ترک ست می بیند . مزدک می
گوید ساعت ده سریال در حریم سلطان را می دهد . شهناز می گوید امشب قربان است شاید
نشان ندهد . شهناز شب ها می رود طبقه پایین خانه مزدک می خوابد .
سالار و غضنفر مثلا بلند می شوند به خانه سالار
بروند . تا سالار در ماشین را باز می کند دزدگیر آژیر می کشد و سالار دستپاچه می
شود . آن وقت ماشین استارت نمی زند و غضنفر هل می دهد اما روشن نمی شود . دوباره
ماشین را از حیاط به پارکینگ هول می دهند . غضنفر می گوید بوق ماشینم خراب است
کلید را کجا بگذارم تا فردا یحیی درستش کند . سالار بالای کنتور برق می گذارد
غضنفر می گوید نه نمی شود و می خواهد زیر تختی که در پارکینگ است بگذارد سالار می
گوید ببریم داخل جعبه برق موتورخانه بگذاریم . در کوچه را باز می کنند و ماشین را
یکبار دیگر هل می دهند که روشن می شود .
سالار پیاده می شود از سوپرمارکت آن ور خیابان
سیگار و نوشابه بخرد . غضنفر ماشین را خاموش می کند و سویچ را برمی دارد و دستی را
بالا می کشد و پیاده می شود قدم بزند . سالار هر قدر استارت می زند روشن نمی شود .
دوباره هلش می دهند تا روشن شود . یک نوشابه خانواده میراندا خریده است . لیوان
ندارند . در همان شیشه نوشابه می خورند . شیشه که تلق یا حالا هر چی . سالار می
گوید مثل اینکه از آن پودر های پرتقال در آب ریخته و قاطی کرده باشی . از باقر
آباد و خیر آباد و قرچک و فیروز آّباد می گذرند و نرسیده به تهران به جاده سیمان
می پیچند . سر راه گاز هم می زنند که شلوغ است . سالار وقتی پیاده می شود به غضنفر
می گوید استارت خراب است خاموش نکنی .
سالار به آقا ابوالفضل زنگ می زند که آب ویلا
را باز کند . آقا ابوالفضل می گوید هوای اینجا خیلی سرد است . سالار می گوید ویلا
بخاری ندارد اما پتو و لحاف تشک زیاد است . از رودهن و بومهن و عوارضی می گذرند .
با این ترافیک تا فردا ظهر هم به ویلای ننه بلقیس نمی رسند . راهنمای چپ می زنند و
از دور برگردان بر می گردند . آقا ابوالفضل نگهبان ویلاها است . می گوید ویلای
افسانه بایگان هم اینجا است . می برد یکی یکی ویلاها را نشان می دهد . آن یکی هم
دایی اش است . دایی اش از خودش کوچکتر است . این صد تومن ، این صد و پنجاه تومن ،
این هشتاد تومن .
مزدک و صمد همه آن بلوک های سیمانی و آن موشک
هوا به زمین را کنار گذاشته اند و دارند دو نفری یک منجنیق سی متری می سازند .
سریه به همه این آهن آلاتی که مزدک و چراغعلی می ساختند منجنیق می گوید . مزدک
نشسته دارد یکی یکی بلبرینگ ها و کاسه نمدها را داخل یک استوانه فلزی می گذارد و
گریس می زند . صمد هم دارد دو لولا ها را جوش می دهد . غضنفر هم رفته بالای سکوی
همان موشک هوا به زمین از آن بالا دارد عکس مزدک و صمد را می گیرد و عکس منجنیق را
که مثل یک هیولای آهنی است . مزدک می گوید اسمش استنتر است و خوراکش پارچه های بغل
باز است . آن یکی استنتر که با آجر و سیمان درست کرده بودند برای پارچه های بغل
بسته بود . سالار زنگ می زند که بیا برویم .
گردبادی از وسط کویر دارد می آید . سالار می
گوید از آن گردبادها است که در آمریکا ، کامیون ها را بلند کرده بود . نرسیده به
آب باریک یک گله بزرگ شتر در کنار جاده دارند خارها را می خورند . غضنفر اولین بار
است که شتر می بیند . با خودش فکر می کند که چرا شترها قوز دارند و بعد یادش می
افتد که این قوز نیست و ذخیره چربی شان است و یاد صندوق ذخیره ارزی مان می افتد که
خالی است .
ضبط ماشین سالار خراب است . رادیو دارد با
استاد نریمان درباره استاد شهناز و استاد صبا حرف می زند . سالار با غضنفر می گوید
که به جای نوشتن این داستانها اگر موسیقی را ادامه می دادی الان تو هم در رادیو
صحبت می کردی و ما افتخار می کردیم . کارگر افغانی در صندلی عقب نشسته است اما
ترکی متوجه نمی شود . در آب باریک گاز می زنند . کارگر افعانی در ورامین پیاده می
شود . سالار می گوید نگیرندت و کارگر افعانی می خندد . ساعت سه بعد از ظهر است .
ساعت دوازده ظهر از خواب بیدار شده اند . سالار چند تا ساقه طلایی خورده اما غضنفر
چیزی نخورده است . می گوید دیشب با کلی زحمت مسواک زدم دندانهایم خراب می شود . می
روند دو تا پیتزا می خرند می خورند . سوس قرمز روی شلوار غضنفر می ریزد و غضنفر با
انگشتش پاک می کند .
صدرا زنگ زده است که به خانه ما هم بیایید .
غضنفر می گوید باید بروم دوش بگیرم و شیرینی بخرم . صدرا می گوید یخچالمان پر از
شیرینی است که همه از تبریز آورده اند . چیزی نخرید . غضنفر به سالار می گوید که
فکر می کنند عید قربان بود و همه مغازه ها تعطیل بود و برای همین کادو نخریده ایم
. صدرا و غضنفر روبوسی می کنند . غضنفر می گوید ببخشید که دست خالی آمدیم . می
گویند اینها چه جرفی است . صدرا برای غضنفر پافین جدید نصب می کند . و یک شارژر می
آورد تا موبایلش را شارژ کند . چای و شیرینی و میوه می آورند . میوه نمی خورند .
سالار سیگار می کشد .
دی ماه نود و دو است . دو طرف جاده پر از برف
است . داخل اتوبوس گرم است . یک ولووی سی و چند نفره . غضنفر شوار کتانی اش را از
روی زیرشلواری اش پوشیده . مردم قیمه و کوبیده می خورند . غضنفر کیف در دست به
مستراح آقایان می رود . غضنفر سه راه تقی آباد پیاده می شود . رودهن بومهن جاده
هراز آمل نور رویان . در محمود آباد روی تخته های کنار ساحل می نشینند و صبحانه می
خورند . ساقه طلایی با چای شاهسبرنی . غضنفر با ماسه های ساحل اسب درست می کند که
شبیه اسب تروا می شود . می رود از کنار دریا سنگ های رنگی و صدف جمع می کند .
در رویان دسته های عزاداری است . هیجده هزار
تومن ماهی سفید . پانزده هزار تومن سیر و پنج هزار تومن زیتون . سه تا نی هفت بند
دانه ای سیزده هزار تومن و یک شطرنج چوبی شصت هزار تومن . گوشت چرخ کرده یک کیلو
سی و یک هزار تومن . سالار در کابینت ها دنبال بشقاب می گردد .
سمند سالار نود و چند هزار تا کار کرده است .
ساعت یازده صبح به ویلا می رسند . ششصد متر . نود میلیون . نی ها یک سوراخشان کم
است اما جنسشان خوب است . اینجا روستای دستر است . در میانبند . در جاده رویان به
طرف یوش بلده . جوجه ها دارد در ذغالهای ایوان سرخ می شود . دودش از پنجره دیده می
شود . جاده هراز ترافیک بود .
ناهار را در ایوان می خورند . سالار برنج را
بدون روغن و نمک پخته است اما جوبجه کباب و ترشی سیر و زیتون پرورده و منظره جنگل
روبرو ، طعم ناهار را خاطره ای به یاد ماندنی در اولین روز سال دو هزار و چهارده
می کند . بخاری گازی اتاق بغل دودکش ندارد . کپسول گازش هم خالی است . می رویم از
حیاط هیزم می آوریم و شومینه را روشن می کنیم که خاموش می شود . هیزم ها بزرگ
هستند و هر قدر که سالار ماده آتش زا می زند نمی سوزند .
غضنفر می رود چوبهای کوچک می آورد زیر هیزم ها
می گذارد . به رویان برای پر کردن کپسول ها بر می گردند به نور اما همه جا بسته
است . عکس های غضنفر ناطق نوری را به دیوار زده اند که مشاور عالی وزارت نفت شده
است . غضنفر در ماشین هم نی می زند . سوراخهای نی فقط به ماهور می خورد . یک کتری
کوچک پنج هزار تومنی می خرند و روغن و آب معدنی و نوشابه و سم برای سمپاشی ویلا و
برنج نه هزار تومنی . ساعت هفت شب است . هنوز سه شنبه است .
کنده های بزرگ درخت را داخل شومینه گذاشته اند
اما هنوز اتاق سرد است . شام ماهی سفید را در منقل ایوان سرخ می کنند و با کته می
خورند . سالار کلاه سرش گذاشته و لحاف رویش کشیده و دارد گوش می کند . سالار فکر
می کند که غضنفر از وقتی روزی چهار تا فلوکستین می خورد مغزش معیوب شده است .
صدای اره برقی می آید . دارند درخت ها را می
برند . ابوالفضل دویست هزار تومن هیزم در حیاط ویلا ریخته است . سالار کته می پزد
. یادش رفته است کره و روغن بخرد . دارد جوجه ها را به سیخ می کشد . داخل ویلا از
بیرون سرد تر است . دو نفری فرش کهنه را از ماشین به طبقه دوم می آورند . شش تا
تخم مرغ مهر خورده . پنج تا لواش هزار تومن .
سالار دارد به شیخ انصاری در شبکه دو گوش می
کند . هیزم ها دارند در شومینه چرت چرت می سوزند . سالار به شبکه یک می زند مشهد
مقدس را نشان می دهد . مردم دارند گریه می کنند . در کتری پنج هزار تومنی یک چای
کیسه ای می اندازند و با بیسکویت ، چای می خورند . سالار می گوید آن وقت می گویند چرا کسی
تلویزیون ایران را نگاه نمی کند . شطرنج ها را همینجور از شب روی میز چیده اند .
سالار کلاه سیاه غضنفر به سرش گذاشته است و روی مبل دراز کشیده است . غضنفر با یکی
از نی ها ، جوه جوه جوجه لریم را می زند . دارد از دهان سالار بخار بیرون می آید .
اول صبح می روند در حیاط با دو تا هیزم ، گل کوچک درست می کنند . سالار چهار یک می
برد .
سالار می گوید من اگر رئیس جمهور بشوم اول می
روم با آمریکا صلح می کنم بعد سپاه را برمی دارم اقتصاد را آزاد می کنم و شمال را
توریستی می کنم . می گوید رفتم در شورا ثبت نام کنم گفتند باید سابقه جبهه داشته
باشی و لیسانس باشی . سالار جارو برداشته دارد ذغالهای جلوی شومینه را پاک می کند
. سالار می گوید من اگر به شورا بروم و بعد به مجلس بروم و رئیس جمهور شوم جنتی
مرا بعلت کهولت سن رد صلاحیت می کند و می خندد . سالار تلویزیون را خاموش کرده است
.
شب بخاری گازی را از ترس مونو اکسید کربن خاموش
می کنند و نفری هفت تا لحاف رویشان می کشند . ساعت ده شب شطرنج بازی می کنند .
سالار سفید و غضنفر سیاه است . سالار با اسب شروع می کند . آخر بازی سالار دو تا اسب و یک فیل دارد و
غضنفر یک وزیر دارد یک وزیر دیگر هم می آورد .
سالار از مستراح بیرون آمده و جوه جوه جوجه لریم
می خواند . هنوز کلاه سیاه روی سرش است . به غضنفر می گوید خالوغلی لحاف تشک ها را
بده در اتاق خواب بگذارم غضنفر می گوید خالوغلی رفته ام به حس اگر از جایم بلند
شوم حسم می پرد . همه هیزم ها سوخته و خاکستر شده است . سالار می گوید الان چالوس
ترافیک است و انزلی را بی خیال بشویم در آمل چهل تا مغازه صنایع دستی بغل هم است
که همه شان نی هفت بند با سوراخ های ایرانی می فروشند . از آمل هم با زنجیر چرخ و
سرعت سی به تهران می رویم .
سالار همه خانه را سمپاشی می کند و جارو می کشد
. هیزم های حیاط را هم به انباری می برد تا خیس نشوند . چای می گذارند و کنار
شومینه که خاموش شده است می نشینند و با چای داغ ، آخرین ساقه طلایی را می خورند .
زنگ مطب می زند . مجید پسر مقصود است . غضنفر
از پله ها بالا می رود و در را باز می کند . مجید ته ریش دارد و کاپشن پارچه ای
قهوه ای رنگی پوشیده است . می گوید دکتر برای بابا ، آزمایش نوشته . از کامیون ها
و بدهی هایشان به لیزینگ می گوید . غضنفر روی صندلی چرخانش پشت میزش نشسته است و
دارد تایپ می کند و مجید در صندلی قهوه ای رنگ آن ور میز دستش را روی شیشه میز
گذاشته و یک ریز حرف بزند . مجید آخر صحبت هایش می گوید من که مغزم قفل کرده است .
تو هم مغزت قفل کرده است ؟
غضنفر
حواسش به مجید نیست و دارد فقط تایپ می کند و می گوید نمی دانم . مجید می گوید
هیجده سال درس خوانده ای و نمی دانی . از دکتری که سخت تر نیست . غضنفر می گوید
کاری است که شده است . مجید می گوید هزار تا قاضی هم بیاید نمی تواند این کار را
حل کند . آش حلیم را شنیده ای از آش حلیم هم قر و قاطی تر شده . به هرکس می گویی
می خندد که عقلتان را از دست داده اید . یک میلیون و هفتصد هزار تومن به مهدی
دادیم و سفته گرفتیم الان مهدی به آمریکا فرار کند این سفته به چه دردمان می خورد
. به دیوانه محله هم بگویی این را می فهمد . یکی حیاطش را می فروشد اول پولش را می
گیرد بعد سند را امضا می کند .
به سرم می زند که بزنم در کوچه بکشمشان . اما
اگر بکشمشان آن چهارده میلیون بر نمی گردد و فوقش دو دقیقه دلم خنک می شود و باید
صد و بیست میلیون دیه بدهی . امروز از بیست و شش کاندید رئیس جمهوری در افغانستان
ده نفر تایید صلاحیت شده اند . پدر خانوم می گوید شما کار خام کرده اید برای چه می
خواهی مردم را بکشی . مجید یک پیراهن مردانه با خطهای زرد و بنفش پوشیده است که
دکمه بالایش را باز گذاشته است . دستش هم یک تسبیح است . اصلا جوری شده که گاهی
مغزم مثل ماشین قیرپاچ می کند . مغز تو قیرپاچ نمی کند . غضنفر که دارد یکی یکی
کلمه های مجید را می نویسد می خندد و می گوید چرا ، کاری است که شده است .
ملا در تلویزیون می گفت باید هم فکر باشد هم
توکل باشد . در فیس بوک نوشته ایران به کشورهای پرتاب کننده ماهواره پیوست و عکس
یک سرباز را که دارد دیش ماهواره را از پشت بام به زمین پرتاب می کند گذاشته است .
غضنفر به مجید می گوید ایران از پشت بام ماهواره پرتاب می کند مجید می گوید من که
نشنیده ام . مجید می گوید الان زمانی شده است که برادر به برادر اطمینان نمی کند .
رضا دارد پهلویش را می خارد . آن موقع که من با آنها کار می کردم پنج میلیون جمع
کرده بودم و آنها گفتند که پول را بده سودش را بدهیم و من به خاطر بابا دادم بعنی
بابا به آنها اطمینان داشت .
الان این حرفهایی که با تو دارم می زنم به خاطر
این است که تو فامیلم هستی و من به تو اطمینان دارم . آدم که نباید به بیگانه
اعتماد کند . خلاصه زمان بد زمانی شده مواظب باش شوخی نمی کنم . درست است که از
اول زمان خراب بوده و الان خراب تر شده . به خدا قسم قرآن شاهد است این برنامه ها
که اینجوری شده گاهی در کوچه یک نفر مرا می بیند و می گوید چرا جواب سلام مرا در
کوچه ندادی و من می گویم ببخشید فکرم مشغول بود متوجه نشدم می بینی آدم شب و روز
فکرش مشغول است ناهار و شام هم نمی چسبد انگار مصیبت های امام حسین دارد سر ما می
آید .
دو سه ماه پیش به مشهد رفتم بچه ها گفتند از
امام بخواه مشکلت را حل کند گفتم اگر حل می شد که شده بود حتما از مشکل هایی است
که قرار نیست حل شوند . صدای کفش از راه پله می آید . مجید می گوید مریض است غضنفر
می گوید نه مانی است دارد پوتین هایش را می پوشد به کوچه برود . مانی در کوچه را
می بندد و می رود . دادگاه هم که اصلا به کارها نمی رسد . پرونده را به گوشه ای
پرتاب می کند و یکسال آنجا خاک می خورد . در دلش می گوید بمن چه ربطی دارد مشکل من
که نیست . شاید قاضی در دلش اینجوری می گوید و می گوید من که دارم حقوقم را می
گیرم . واقعا گاهی فکر می کنم نکند مال ما حرام بوده که این بلاها دارد سر ما می
آید . البته این حرفها من در آوردی است مثل اسفند دود کردن و چارشنبه سوری و خیلی
ها دیگر به این حرفها اعتقاد ندارند سال دو هزار و سیزده است . در پایانه راننده
ها روی دیوار نوشته اند به درویشی قناعت کن که سلطانی خطر دارد .
اکرم دارد چیچک را از پله ها پایین می آورد .
می گوید زمین بنشین و یکی یکی از پله ها پایین برو تا زمین نخوری . مجید سکوت کرده
است . دوباره شروع می کند . اینها هم مثل اینکه می گویند در هسته ای کوتاه نمی
آییم . یکی از شوفرها در پایانه می گفت اینها می گویند به ما چه ، هر چه باشد به
مردم فشار می آید که بیاید ما داریم چلوکبابمان را می خوریم . کسی هم بخار ندارد
صدایش در بیاید . مادر بزرگم می گفت ما در زمان شاه هم نان و پنیر می خوردیم الان
هم نان و پنیر می خوریم فردا هم به کوچه بریزیم می زنند خونمان هدر می شود . اینها
کلی جیره خوار دارند اگر حرفشان را گوش نکنند خانه ای را که داده اند ازشان می
گیرند . غضنفر همینجور دارد تایپ می کند . دعوای تو نخور من بخورم است .
چند روز پیش تا ساعت چهار صبح فکر کردم و دیدم
در این دنیا قانون جنگل حاکم است . در بیلانکوه یک گدا بود که مرد سه تا حیاط داشت
و می خندد . می گوید او از من عاقل تر است . از تهران می آمدم برای کار گواهینامه
ام به تهران رفته بودم یکی پیشم آمد که از کربلا می آیم پولهایم را دزدیده اند و
من پانصد تومن دادم و از اتوبوس دو سه هزار تومن جمع کرد . یکی از مسافرها گفت
کارگر روزی چهل هزار تومن کار می کند . این اگر از هر اتوبوس هزار تومن هم جمع کند
صد تا اتوبوس نگه می دارد هر روز صدهزار می شود هر ماه سه میلیون می شود سیصدهزار
تومنش را خرج می کند و دو میلیون و هفتصد هزار تومنش را پس انداز می کند . آنوقت
کارگر سه روز کار دارد و سه روز بیکار است . عقل گدا از صنعتکار و شوفر هم زیاد
کار می کند . دنیا به هیچ کس وفا نمی کند . باید از دنیا طلاق بگیریم با این وضعی
که به پول معتاد شده ایم . حضرت علی می گوید من از دنیا طلاق گرفته ام . می بینی
در پنجاه سالگی سکته کردیم مردیم .
در محله پدر خانوم دو برادر بود که یکی میوه
فروش بود و یکی کفاشی می کرد و در یوسف آباد خانه داشت . به کفاش گفتند خانه ات را
بفروش برویم در تهران سرمایه گذاری کنیم . خانه اش را فروخت و ور شکست شد و آمد در
خانه پدرش ماند . آن برادر میوه فروش هم که میوه می فروخت و در خانه پدرش می ماند
پولهایش را جمع کرد و خانه خرید . این عقل است خنده هم ندارد . کسی که عقل ندارد
باید خودکشی کند . البته خودکشی حرام است . مجید یکساعت تمام است که با سرعت تمام
حرف می زند . اینها چه ربطی به خدا دارد . این کفر نعمت است که بگوییم خدا کرده .
طرف پولش را به تریاک می دهد و می کشد و می گوید خدایا چرا اینجوری شده ام . طرف
می رود نزول خوری می کند یک زمان هر روز یک گاو می کشت و الان در تهران فراری است
و زن و بچه هاش در خانه پدرش مانده اند . آخر نزول خور همین می شود .
ساعت چند است . نمی دانم . هفت و نیم می شود ؟
در مطب ساعت نداری . هشت می شود . نمی شود ؟ با من کاری نداری بروم . کجا می روی .
می روم به داروخانه اگر تا حالا نبسته باشد . می بینی همه چیز یادم می رود . اصلا
یادم رفته بود بابا مرا به داروخانه فرستاده است . آنروز بابا در پایانه گفت برو
در مستراح با آفتابه دستهایت را بشور و آفتابه را بیاور . آمدم گفت آفتابه کو گفتم
یادم رفت . ما را دعا کن مشکلمان حل شود . اصلا همه چیز یادم می رود . همه اش
تقصیر خودمان است . تو می گویی فکر نکن اما من دست خودم نیست که . شب و روز در فکر
هستم . تا ساعت سه . به قرآن قسم . به جان بچه ام قسم . یارانه هایتان را هم که
قطع می کنند . غضنفر بلند می شود و مجید را بدرقه می کند . مجید روی ترازو می رود
و خودش را وزن می کند . می گوید ما برعکس هستیم مردم فکر و خیال می کنند لاغر می
شوند ما هم وزنمان بالاتر می رود . مجید از پله های مطب بالا می رود . صدای شرشر
آب می آید . حتما یکی حمام رفته است . باد می زند مشعل موتورخانه را خاموش می کند
. مجید رفته است و مطب سکوت محض است . غضنفر صدای تایپ کردنش را هم می شنود .
در آلزایمر سلطنت
مخدومعلی و زنش برای سلطنت پوشاک می بندند .
غضنفر با اکرم و میترا برای دیدن سلطنت رفته اند . غضنفر می خندد و سلطنت هم می
خندد ، بی آنکه بداند برای چه می خندد . در هشتاد و هشت سالگی مثل یک کودک شش ماهه
شده است و این همان سلطنت پنجاه سال قبل نیست .
سلطنت هرگز فارسی یاد نگرفت و کتابی نخواند و
ندانست که در تلویزیون چه می گویند اما به ترانه های ترکی باکو و نوار آشیق ها گوش می داد و این آشیق
ها مردانی بودند که ساز در دست می گرفتند و در قهوه خانه ها و کوچه و بازار
آذربایجان برای مردم ، حکایت ها و شعرهای حکمت آموز می خواندند .
سلطنت بایاتی بلد بود و اوشودوم
اوشودوم را حتی وقتی که آلزایمر گرفت و در سی تی اسکن ، مغزش تحلیل رفته بود و
حتی نام پسرش را نمی دانست ، از اول تا آخر بدون لکنت می خواند و هر کلمه را با
همان شور کودکانه و آهنگی که هشتاد سال پیش از مادرش سوگل شنیده بود ادا می
کرد :
اوشودوم آی آوشودوم ، داغدان آلما داشیدیم
آلمالاری آلدیلار ، منه ظولوم سالدیلار
من ظولوم دن بیزارام ، درین قویی قازارام
سلطنت شاید از آن ترکان مهاجم سلجوقی باشد که
به آذربایجان آمده باشد ، شاید از عثمانی هایی باشد که در زمان صفوی به تبریز حمله
کردند و شاید از بازماندگان مغول ها در تبریز باشد و شاید از بومی های آذربایجان
باشد که قبل از آمدن آریایی ها و مادها به آذربایجان ، راحت و بی دردسر می زیستند
و شاید از آریایی هایی باشد که از شمال سردِ بالای دریای خزر آمدند و در آذربایجان
ماندند و صدها سال بعد ، از ترس سلجوقیان ، ترک شدند . سلطنت از هر نژادی که باشد
، از هر کجا که آمده باشد و هر زبانی که داشته باشد ، سلطنت است و اگر او نبود غضنفر
هم نبود .
غضنفر ترکی را دوست دارد ، چون سلطنت آنرا می
فهمد ، همین . که غضنفر سلطنت را دوست دارد که سلطنت ، نورالدین را با چنگ و دندان
بزرگ کرد .
سلطنت دیگر غضنفر را نمی شناسد و نمی تواند این
کلمات را بخواند که نتوانسته هرگز نیز ، که او فارسی نمی دانسته ، که او خواندن
نمی دانسته است .
سلطنت به کتاب می گوید کیتاب و این همان
کاف فارسی نیست ، حرفی است که بین کاف و چ ، ادا می شود و اگر یک فارس زبان بشنود ، چون گوشش با این
حرف آشنایی ندارد ، فکر می کند که سلطنت به کتاب ، چیتاب و به کباب ، چَباب
می گوید .
سلطنت می گوید شیر پاستوریزه ، مزه ندارد ،
راست هم می گوید . سلطنت موهایش صاف است پشت کلّه اش تخت است شکل صورتش شبیه مصری
هاست ، بینی اش تیز است ، یک چشمش مصنوعی است ،
وقتی حرف می زند ، هیجان دارد و
چادرش را در دستش مچاله می کند . همیشه یک چارقد سرش است . یکی دو تا دندان
طلا دارد ، شلوار سیاه پشمی می پوشد و جوراب های سیاهش را روی شلوارش تا زانوهایش
می کشد .
سلطنت تنها بازمانده غضنفر است . تنها فامیل غضنفر
است که هنوز زنده است . مال دیروز است . مال هشتاد سال پیش است اما وقتی غضنفر دست
هایش را می گیرد و می فشارد ، به گذشته هایش می برد ، بی نمکی مدرنیته را ازش می
گیرد .
در سی تی اسکنش یک خونریزی مزمن در زیر
عنکبوتیه مغزش دیده می شود که تخلیه اش کرده اند و هنوز بانداژ بر سرش دیده می شود
. سلطنت ، مغزش تحلیل رفته است و در سی تی اسکن ، بین مغزش و استخوان جمجمه اش ،
فاصله سیاهی است و این یعنی آلزایمر . غضنفر فکر می کند که همه باغمیشه قدیم ،
یکجورهایی در این آلزایمر سلطنت گم شده است .
غضنفر فکر می کند که از قشر خاکستری مغز سلطنت
تا استخوان جمجمه اش ، در این فاصله سیاهی که در سی تی اسکن مغزش دیده می
شود ، در این آلزایمر ، در این
فراموشی عمیق ، در این نسیان پیری ، در این فضای خاموش ، در این شکاف تیره ، گل
احمد هنوز دارد شاخسی می رود ، حلیمه دارد جامیش ها را
می دوشد ، آی پارا دارد ناخن های پایش را می چیند و حمزه علی دارد
کرت های باغ دستمالچی را آب می دهد .
سلطنت ، دستهای لاغری دارد با پوستی لطیف و
چروک خورده ، درست مثل سیب های زردی که چند روزی در طاقچه مانده و چروکیده باشد .
کنار سماور می نشیند . روی تشکچه اش .
غضنفر دستهای سلطنت را می گیرد و خوب گوش می کند ، غضنفر در آلزایمر سلطنت ،
صدای پای کفش های نصراله را می شنود و صدای خنده زنهای دالی کوچه را ، غضنفر
در آلزایمر سلطنت ، دنبال خودش می گردد ، دنبال پدرش نورالدین ،
دنبال پدربزرگش عباسقلی ، چایچی هایی که هیچ وقت ندیده و ندانسته کجا هستند
. غضنفر در آلزایمر سلطنت ، دنبال صد سال باغمیشه می گردد . دنبال آدمهایی
که نیامده ، رفته اند و از آنها تنها ، خاطره ای مانده در آلزایمر سلطنت .
غضنفر و اکرم رفته اند برای دیدن نورالدین . نورالدین کراوات زده است
. کت سیاه و پیراهن یقه سفید پوشیده است . سه تیغ کرده است . غضنفر می رود آب می
آورد و می شویدش . متولد بیست و پنج . شهادت شصت و یک . سی و شش سال . یعنی غضنفر
الان سه سال از نورالدین بزرگتر است . غضنفر بعد از سی و چند سال دار فکر می کند
که نورالدین یک آدم معمولی بود . یک آدم سر به زیر و خجالتی . هم برای شاه خدمت
کرد هم در جنگ عراق کم نگذاشت . یک ارتشی وظیفه شناس و خوش اخلاق که غضنفر همه شاه
و انقلاب و جنگ را به یک پنجره از نجابت چشمانش نمی دهد . نورالدین برای غضنفر یک
خانه به ارث گذاشت و یک حقوق ماهانه تا بیست و پنج سالگی اش و یک تنهایی درندشت
برای نوشتن . غضنفر عکس نورالدین را در طاقچه مطب گذشته است . غضنفر فکر می کند به
نورالدین مدیون تر است تا خدا . روحش شاد .