تا چشم بهم می زنی صد سال می گذرد ، ویرانه هایی مانده باشد شاید از آن خانه ها و کوچه ها و آن چشمه ها و باغها و تو باورت نمی شود ، چشمهایت را می بندی و می روی به باغمیشه آنروزها
از آلزایمر قمر سلطان
من می خندم و او هم می خندد ، بی آنکه بداند برای چه می خندد . در هشتاد و هشت سالگی مثل یک کودک شش ماهه شده است و این همان قمر سلطان پنجاه سال قبل نیست . قمر سلطان هرگز فارسی یاد نگرفت و کتابی نخواند و ندانست که در تلویزیون چه می گویند اما به ترانه های ترکی باکو و نوار آشیق ها گوش می داد و این آشیق ها مردانی بودند که ساز در دست می گرفتند و در قهوه خانه ها و کوچه و بازار آذربایجان برای مردم ، حکایت ها و شعرهای حکمت آموز می خواندند .
قمر سلطان بایاتی بلد بود و اوشودوم اوشودوم را حتی وقتی که آلزایمر گرفت و در سی تی اسکن ، مغزش تحلیل رفته بود و حتی نام پسرش را نمی دانست ، از اول تا آخر بدون لکنت می خواند و هر کلمه را با همان شور کودکانه و آهنگی که هشتاد سال پیش از مادرش ، زهرا عمه شنیده بود ادا می کرد :
اوشودوم آی آوشودوم ، داغدان آلما داشیدیم
آلمالاری آلدیلار ، منه ظولوم سالدیلار
من ظولوم دن بیزارام ، درین قویی قازارام
قمر سلطان شاید از آن ترکان مهاجم سلجوقی باشد که به آذربایجان آمده باشد ، شاید از عثمانی هایی باشد که در زمان صفوی به تبریز حمله کردند و شاید از بازماندگان مغول ها در تبریز باشد و شاید از بومی های آذربایجان باشد که قبل از آمدن آریایی ها و مادها به آذربایجان ، راحت و بی دردسر می زیستند و شاید از آریایی هایی باشد که از شمال سردِ بالای دریای خزر آمدند و در آذربایجان ماندند و صدها سال بعد ، از ترس سلجوقیان ، ترک شدند . قمر سلطان از هر نژادی که باشد ، از هر کجا که آمده باشد و هر زبانی که داشته باشد ، قمر سلطان است و اگر او نبود این کلمات هم نبود .
و من ترکی را دوست دارم ، چون قمر سلطان آنرا می فهمد ، همین .که من قمر سلطان را دوست دارم که او پدرم را با چنگ و دندان بزرگ کرد .
قمر سلطان دیگر مرا نمی شناسد و نمی تواند این کلمات را بخواند که نتوانسته هرگز نیز ، که او فارسی نمی دانسته ، که او خواندن نمی دانسته است .
قمر سلطان به کتاب می گوید کیتاب و این همان کاف فارسی نیست ، حرفی است که بین کاف و چ ، ادا می شود و اگر یک فارس زبان بشنود ، چون گوشش با این حرف آشنایی ندارد ، فکر می کند که قمر سلطان به کتاب ، چیتاب و به کباب ، چَباب می گوید .
قمر سلطان تنها بازمانده من است . تنها فامیل من است که هنوز زنده است . مال دیروز است . مال هشتاد سال پیش است اما وقتی من دست هایش را می گیرم و می فشارم ، مرا به گذشته ها می برد ، بی نمکی مدرنیته را از من می گیرد .
در سی تی اسکنش یک خونریزی مزمن در زیر عنکبوتیه مغزش دیده می شود که تخلیه اش کرده اند و هنوز بانداژ بر سرش دیده می شود . قمر سلطان ، مغزش تحلیل رفته است و در سی تی اسکن ، بین مغزش و استخوان جمجمه اش ، فاصله سیاهی است و این یعنی آلزایمر . من فکر می کنم که همه باغمیشه قدیم ، یکجورهایی در این آلزایمر قمر سلطان گم شده است .
من فکر می کنم که از قشر خاکستری مغز قمر سلطان تا استخوان جمجمه اش ، در این فاصله سیاهی که در سی تی اسکن مغزش دیده می شود ، در این آلزایمر ، در این فراموشی عمیق ، در این نسیان پیری ، در این فضای خاموش ، در این شکاف تیره ، حاج علی اصغر بابا هنوز دارد شاخسی می رود ، فاطما زن عمی هنوز دارد جَهره می ریسد ، حاجی محمد حسین بابا وقتی از جلوی خانه مش ممّد آقا می گذرد ، گیردکان بادام به اشرف می دهد ، حَلمه ننه دارد جامیش ها را می دوشد ، بیوک آبا دارد ناخن های پایش را می چیند ، حاج زینال بابا دارد به چشمه بیوک کلانتر ، سرکشی می کند و مش ممّد آقا دارد کرت های باغ دستمالچی را آب می دهد .
قمر سلطان ، دستهای لاغری داشت با پوستی لطیف و چروک خورده ، درست مثل سیب های زردی که چند روزی در طاقچه مانده و چروکیده باشد . کنار سماور می نشست . روی تشکچه اش .
قمر سلطان دومَنج درست می کرد برایم . نان های خشک را خرد می کرد و پنیر قاطی اش می کرد و بعد کره را در ماهی تابه داغ می کرد می ریخت رویش . با دست گلوله گلوله اش می کردیم و می خوردیم . می مُردم برای این دومَنج .
هَن که می گفتم ، قمر سلطان می گفت ؛ هَن یوخ بعلی و بعلی که می گفتم ، قمر سلطان می گفت ؛ بعلیوه شَکَر ، نازی وی کیم چَکه ر و من که می گفتم خانیم ، قمرسلطان دندانهای طلایش ، نمایان می شد .
قمر سلطان ، اهل سیاست نبود و از این حرف می ترسید و من هم . قمر سلطان پول را دوست داشت و من نه آنقدر ، هر چند رفته رفته دارم شبیه او می شوم .
هرچه می گویم ، قمر سلطان تکرار می کند و من یادم می رود که قمر سلطان گوش هایش سنگین نیست و همچنان داد می زنم . قمر سلطان می گوید شیر پاستوریزه ، مزه ندارد ، راست هم می گوید .
قمر سلطان موهای صافی دارد و پشت کلّه اش تخت است و شکل صورتش کمی شبیه مصری هاست ، بینی اش تیز است ، یک چشمش مصنوعی است ، وقتی حرف می زند ، هیجان دارد و با دست ، چادرش را در دستش مچاله می کند . همیشه یک چارقد سرش است . یکی دو تا دندان طلا دارد ، شلوار سیاه پشمی می پوشد و جوراب های سیاهش را روی شلوارش تا زانوهایش می کشد .
قمر سلطان به چشمهای من می نگرد و من به چشمهای او . دستهایش را می گیرم و خوب گوش می کنم ، من در این آلزایمر ، صدای پای کفش های مش اکبر را می شنوم ، صدای خنده زنهای کوچه حاجی ولی را ، صدای چرخ جَهره دختران جَهره خانه مش جعفر عمی را ، صدای گله بز و گوسفندهایی را که از کوچه شورچمن به کوچه حسن کباب پز می پیچند .
من در آلزایمر قمر سلطان ، بدنبال خودم می گردم ، بدنبال پدرم ، محمد حسین ، بدنبال پدربزرگم ، مش ممّدعلی دباغ ، بدنبال اکبر آجان ، برادر مش ممّد علی دباغ و فرزندانش ؛ دباغ محمدی هایی که هیچ وقت ندیدمشان و ندانستم کجا هستند .
من در آلزایمر قمر سلطان ، دنبال دختر زیبایی می گردم که دارد در باغ پدر بزرگش ، حاجی محمد حسین بابا ، قدم می زند و آواز می خواند . دنبال زن زیبایی با یک چشم مصنوعی که دارد در حیاط خانه مش ممّد علی دباغ ، توت می خورد . دنبال زنی که دارد ساعت شماطه دار روسی شان را ، برای فردا پنج صبح کوک می کند تا مش اکبر به کارخانه کبریت سازی برود . دنبال پیرزنی که سر تابوت پسرش ، محمد حسین ، جامه می درد و بر سر می زند و از هوش می رود .
من در آلزایمر قمر سطان ، دنبال صد سال باغمیشه می گردم . دنبال آدمهایی که نیامده ، رفتند و از آنها تنها ، خاطره ای ماند در آلزایمر قمر سلطان .
آقا دایی ، به قمر سلطان ، خانیم باجی می گوید . آقا دایی می گوید که خانیم باجی ، مش اکبر را خیلی دوست داشت . عاشقش بود .
مَش اکبر ، کلاه لبه دار خاکستری به سر می گذاشت . کت و شلوار گشاد خاکستری هم می پوشید . بچه های قمر سلطان به او آجان می گفتند . خدایش بیامرزد .
قمر سلطان می گفت که خواستگار فرستادند و من قبول نکردم . جادو کردند . نعل اسبی را گذاشته بودند روی آتش و من دیدم که قلبم آتش گرفت و از خانه بیرون دویدم .
زهرا سلطان ، هووی قمر سلطان ، زنی مهربان و کم حرف بود ، کمی چاق با گونه های برجسته و موهای موجدار که قمر سلطان و بچه هایش به او ، آرواد می گفتند . یکبار وقتی پنج سالم بود تا در چوبی مستراح خانه مَش اکبر را باز کردم دیدم زهرا سلطان نشسته است . بی آنکه بترسد یا ناراحت شود تبسمی کرد و با مهربانی حالم را پرسید و من که سرخ شده بودم ، ماندم چکار کنم . در را بستم و دویدم . تا یکی دو روز رویم نمی شد سلامش کنم .
این مستراح دو پله بالاتر از حیاط بود و وقتی با آفتابه آب می ریختی چند ثانیه بعد صدای ریختن شرشر آب را در چاه می شنیدی . این چاه هر وقت پر می شد آنرا با سطل های چرمی به کرت های حیاط خالی می کردند و کَرت ها تا لبه پر می شد و یک مگس مگسی می شد که نگو .
در این کَرت های خانه مَش اکبر ، بوته های گوجه فرنگی بود و درخت های سیب پاییزی . گوجه فرنگی ها را وقتی سبز بودند می چیدند و پشت پنجره ، جلوی آفتاب می گذاشتند تا سرخ شود . قمر سلطان ، شیشه های آبغوره را هم پشت پنجره می گذاشت . قمر سلطان آش آبغوره که می پخت ، شکر هم سر سفره می آورد . شکر را داخل آش که می ریختی ، ترش و شیرین قاطی هم می شد . مزه اش هنوز مانده در دهانم .
قمر سلطان ، هر وقت من می ترسیدم با یک خاک انداز آهنی سیاه دود گرفته می آمد و در آشپزخانه ترسم را بر می داشت و این آشپزخانه روزی طویله ای بود که یک گاو میش سیاه شیرده داشت و یک آغل و زهرا سلطان هووی قمر سلطان این گاو را می دوشید .
و این ترس برداشتن ، چیزی بود شبیه عکس برداشتن . وسط آشپزخانه دراز می کشیدم و پروین چادرش را رویم می کشید و قمر سلطان ، خاک انداز را روی اجاق ، داغ می کرد و پروین در استکان آب نمک درست می کرد و ناصر و بهروز ، روی سکوی آشپزخانه می نشستند و می خندیدند و من هم در زیر چادر ، خنده ام می گرفت .
خلاصه قمر سلطان لب هایش را تکان می داد و دعایی ، وردی ، چیزی می خواند و آب نمک را یکدفعه روی خاک اندازی که بالای سرم نگه داشته بود پرت می کرد و این آب نمک که بصورت لکه سفیدی روی زمینه سیاه خاک انداز شکل می گرفت به هر چیز شبیه می شد می گفتند حتما از آن ترسیده ام . گاهی شبیه سگ می شد ، گاهی شبیه چاقو ، گاهی شبیه آتش و گاهی شبیه زهرا سلطان . و در آخر هم من باید با انگشت سبابه ام این نمک خاک انداز را در دهانم مزمزه می کردم و آنرا به پیشانی ام و هر جایی که گمان می رفت چشم خورده باشد می مالیدم .
هر وقت زبانم آفت می زد قمر سلطان می گفت دیلیوه پای چیخیب و آرد برنج می داد می زدم به زبانم .
قمر سلطان ، برایم کَته می پخت و سیب زمینی و گوجه هم قاطی اش می کرد که قیرمیزی دوگی می گفتم ، می رفت از دبّه ای که در ایوان گذاشته بودند ، ترشی بادمجان هم می آورد ، می نشستیم سر سفره کوچکشان ، من و مادر و قمر سلطان و ناصر و بهروز و پروین و پدر که همیشه جایش خالی بود .
یکبار ، کلاه ارتشی پدر را به سر گذاشتم و عینک دودی اش را به چشم زدم و تفنگ چوبی ام را به دوش انداختم و از خانه مش ممّد آقا در شورچمن تا خانه قمر سلطان در دالی کوچه رژه رفتم . حس دون کیشوت وار عجیبی بود .
قمر سلطان هیچ وقت جرات نکرد با من از پدر حرفی بزند تا این اواخر که پرسیدم و اشک در چشمانش حلقه زد و هر کلمه اش شعری شد که بر زخم های قلبم نشست :
اینکه دور است اما نه آن قدر که دلتنگ نشد و دیر است اما نه آنقدر که نتوانم اشکی ریخت ، اینکه سخت دوست دارمش و این را بر تمام دیوار های شهر نوشتن خواهم ، اینکه اشک امانم نمی دهد که بگویمتان خدا رفتگان شما را هم بیامرزد ، سخت می آزاردم هنوز
خانه مش ممّد علی دباغ
مش ممّد علی را کجا دفن می کنند ما نمی دانیم . پدرم ، محمد حسین هم هیچ وقت ندانست . قمر سطان هم هیچ وقت چیزی نگفت . از مش ممّدعلی دباغ ، تنها عکسی ماند بر دیوار . پیرمردی با سری طاس و ابروهایی پیوسته و ریش و سبیلی نه چندان مرتب .
سال پنجاه و نه که ما از مرند به این خانه بزرگ و ترسناک برگشتیم ، قمر سلطان و مَش اکبر ، اسباب و اثاثیه شان را جمع کردند و از این خانه رفتند به خانه خود مَش اکبر در آخر کوچه حاجی ولی .
گوهر ، آخرین مستاجر قمر سلطان هم چندی بعد از این خانه رفت . من ماندم و مادر و پدر که گاهی نامه هایش می آمد و هر از چند گاهی هم خودش و چندی بود که نه از نامه هایش خبری بود و نه از خودش .
یکبار یک خمپاره در چند قدمی پدر افتاده بود و عمل نکرده بود ، پدر که آمد یک گوسفند قربانی کردیم و به در و همسایه دادیم .
آن ور حیاط مش ممّدعلی دباغ ، لانه مرغ و خروس ها بود و مستراح و مطبخ و اتاق و دهلیز اکبر آجان . اکبر آجان ، برادر بزرگ مش ممّد علی دباغ بود و همان شصت هفتاد سال پیش ، جمع کرده و با زن و بچه اش به تهران رفته بود .
این ور حیاط هم یک انباری بزرگ بود که چراغ نداشت و یک اتاق و دهلیز که قمر سلطان به گوهر و شوهرش مجید ، کرایه داده بود و یک آشپزخانه که بالایش دو تا اتاق بود که من و مادر آنجا می ماندیم و روزگاری ، مش ممّد علی دباغ با زن اولش خانم سلطان . خانم سلطان چرا نازا بود ، ما نمی دانیم . هورمونهایش بالا پایین بوده یا یک عفونت ساده ، خدا می داند .
چشمهایم را که می بندم کم کم یادم می آید :
پله های سه گوش به دهلیزی کوچک می رسند و یک در چوبی که جرجر می کند و صندوقخانه ای با یک پنجره کوچک به پشت بام خانه گوهر و یک یخدان قدیمی که شاید جهیزیه قمر سلطان بوده و یا جهیزیه مادرش زهرا عمه و کلی وسایل عجیب و غریب و قدیمی و بوی ادویه جات و گیاهان دارویی . در نگاه اول آدم فکر می کند که وارد خانه جادوگرها شده است .
از دهلیز وارد یک اتاق کوچک با یک پنجره رو به حیاط و یک در وسطی که دو پله بالاتر است و به اتاق دیگری با دو تا طاقچه می رسد .
در یکی از طاقچه ها دو تا چراغ نفتی بلند نقره ای با شیشه های بزرگ لاله ای و در طاقچه دیگر یک سماور قدیمی برنزی گذاشته اند . قمر سلطان شب ها این سماور برنزی را از طاقچه برمی دارد و پیش تشک خودش می گذارد . گویا قدیمتر ها ، دزد از پشت بام خانه گوهر ، دیوار این طاقچه را سوراخ و وسایل خانه را برده بوده و قمر سلطان این خاطره در ذهنش مانده است و این همان ترس از نوع قمر سلطانی است . گچ سقف اتاقها در بعضی قسمت ها کنده شده و دیوار کاهگلی زیرش دیده می شود و اگر کسی بالای پشت بام راه برود این کاهگل ها روی سر ساکنان اتاق و فرش هریس نخ نمایش می ریزد .
عنکبوت های بزرگی هم هستند که من از پاهای بلندشان می گیرم و به طرف عمه ام پروین می برم و او جیغ می زند و موش هایی که صدای جویدنشان شب ها به گوش می رسد و ما برایشان تله هایی چوبی با پنیر و گردو کار گذاشته ایم .
ما شنیده ایم که این مش ممّد علی دباغ مرد پولداری بوده و در قاب های حلبی که پوتدوخ می گفتند پول های زیادی داشته است اما این پول ها پس از مرگ او کجا رفته خدا می داند ، شاید در یکی از کرت های آن خانه دفن شده و قمر سلطان هم جایشان را فراموش کرده باشد .
حیاط خانه مش ممّد علی دباغ ، قَلَمه ( درخت تبریزی ) های بلندی داشت . این قَلَمه ها درخت های لاغر و بلندی بودند که گاهی قدشان به ده پانزده متر می رسید و شب ها که باد می وزید صدای برگهایشان ، خش خش ترسناکی داشت .
قمر سلطان می گفت که سه بار پشت سرهم بگو ؛
قَلَمه ، قَلَمه لَنمه ، قَلَمه لَنسن ، قَلَمه لَنه جاغام
و من وقتی می گفتم زبانم می گرفت و قمر سلطان می خندید .
یکبار به پیرمردی پول دادند که آمد و با تبر همه درخت ها را قطع کرد و با خود برد . خیلی عصبانی شده بودم . می گفتم درختهایمان را قطع کرده و با خود برده تازه پول هم بهش می دهید .
وسط حیاط یک حوض لوزی شکل بود و دو طرف حوض دو کرت بزرگ . دور تا دور حیاط را با سنگ های ریز و درشت ، قلمبه قلمبه سنگفرش کرده بودند . روی یکی از این سنگ های قلمبه ، پدرم محمدحسین نام خودش را با میخ کنده بود .
هیچ وقت آن قیزیل گول ها و آن درخت آلبالوی کنار حوض و آن توت سفید کنار دیوار خانه مش کریم عمی و آن سیب های سرخ و زرد درخت عاشیق آلماسی که جلوی پنجره خانه گوهر بود و آن سیب های ترش درخت بمبل آلماسی از یادم نمی رود .
یک روز سهراب و منیره ، کنار این حوض داشتند باغچه را می کندند و کرمهای خاکی را جمع می کردند و می ریختند داخل یک قابلمه که قمر سلطان آمد و پرسید چکار می کنید و سهراب گفت که داریم کمپوت درست می کنیم و کلی خندیدیم . پدر که به جنگ رفته بود ، شبها ، سهراب و منیره و گاهی عمه ام پروین ، می آمدند پیش ما می خوابیدند تا تنها نباشیم .
سال شصت و یک که پدر در جنگ کشته شد ، خانه مش ممّد علی دباغ را فروختیم به یک دهاتی بنده خدا و همه اسباب و اثاثیه مان را ریختیم وسط خانه مش ممّد آقا .
سالهای سال بعد هر وقت جرات می کردم می رفتم تا ته آن کوچه مش کریم عمی . دوست داشتم در بزنم و بگویم که :
من نوه مش ممّد علی دباغ هستم ، صاحب قدیمی این خانه . تکه ای از خاطرات من در این خانه جا مانده است ، می شود بگذارید بروم ببینم آن صندوقخانه مان الان چه جوری شده .
کلی کتاب بود در آن انباری تاریک بغل خانه گوهر . می شود بگذارید بروم یکی دو تایشان را بردارم . پدر اسمش را روی یکی از سنگ های حیاط با میخ کنده بود . می شود آن سنگ را در بیاورید بدهید به من . پولش هر چقدر باشد می دهم . اما جرات نمی کردم در بزنم و برمی گشتم .
قمر سلطان – نوروز هشتاد و نه
قمر سلطان کلمات هم یادش رفته است . ترکی خودش هم یادش رفته است . ناصر ، پسرش را هم نمی شناسد . نمی گذارد آستین لباسش را که در آمده درستش کنند . داد و هوار راه می اندازد . صورتش لاغرتر و چروکیده تر شده و دندانهای مصنوعی اش شل شده و به داخل دهانش می افتد .
مثل کودک شش ماهه ، همه چیز را برمی دارد و به دهانش می برد تا بخورد . با موبایلم عکسش را می اندازم دستش را دراز می کند تا موبایل را بگیرد و به دهانش ببرد . نشسته نشسته و نیمه چمباتمبه در اتاق ، به این ور و آن ور می رود . هشتاد و هشت سالش است .
نوعی آلزایمر پیشرفته است . بیشتر حرفهایش وزن و قافیه دارد . کلمات مفهوم و نامفهوم را پشت سر هم ردیف می کند و شعر مانندی می گوید . انگار دارد بایاتی می خواند اما تنها سویگولومش مفهوم است .
صورتم را نزدیک صورتش می گیرم و می پرسم خانم ، مرا می شناسی ، با محبتی که در چشمها و چروک های صورتش می دود ، تبسمی می کند و می گوید می شناسم ، می پرسم کیم ،می گوید حبیب . اما من حببیب نیستم . همینجوری یک چیزی می گوید .
برایش پوشاک می بندند و هر روز سه چهار بار عوضش می کنند . قمر سلطان سر سفره همه چیز را بهم می ریزد . ناصر ، آن ور اتاق ، سفره ای کوچک برای قمر سلطان باز می کند و آرام آرام به او غذا می دهد تا در گلویش گیر نکند . قمر سلطان خوب نمی تواند غذا را ببلعد اما اصرار دارد که زود زود غذا بخورد و دستش را دراز می کند تا بشقاب غذا را از دست ناصر بگیرد .
ژاله می گوید آقا ناصر دارد حق فرزندی را به جا می آورد تا مدیون مادرش نباشد . ناصر با زنش لیلا ، قمر سلطان را به طبقه پایین می برند تا پوشاکش را عوض کنند . مجید خان ترکی را متوجه می شود اما فارسی جواب می دهد . کاوش با آنکه ترکی متوجه نمی شود اما با تبسم دارد به حرفهایی که ما داریم درباره قمر سلطان و گذشته اش می زنیم گوش می کند . ناصر در راه پله خانه شان کلی قناری دارد .
لپ تابم را می آورم تا ادامه شجره نامه را از آقا دایی و حاجیه خالاقیزی بپرسم و بنویسم و بعد عکس های پدرم محمدحسین را در لپ تاب می آورم . ناصر یاد خاطره ای از پدر می افتد و وقتی می گوید اشک از چشمهایش سرازیر می شود . در و همسایه به پدر ، آقا ممی می گفتند . ناصر به پدر ، آداش می گفت . ناصر می گوید که آنروزها خیلی ها از جنگ فرار کردند و زنده ماندند ، اما آداش این کار را نکرد .
آقا دایی ، می گوید که عکس پدر را به قمر سلطان نشان بدهم ببینم می شناسد . حاجیه خالاقیزی می گوید نه بابا ، نمی شناسد .
قمر سلطان چند سالی قبل از آنکه آلزایمر شود کفش هایش را در خانه ، جایی می گذاشت و نمی توانست پیدا کند طلاهایش را نیز . گاهی که اسمها از یادش می رفت خودش هم خنده اش می گرفت . اجاق گاز را روشن می گذاشت و یادش می رفت ببندد و اصرار هم داشت که در آپارتمان خودش بماند .
از آلزایمر حاج اسکندر
یک روز ملیحه ، همسایه مان در زد و گفت که بابایت آمده و من فکر کردم که پدر آمده و خوشحال دویدم و دیدم پیرمردی است با کلاه لبه داری بر سر که دستهایش می لرزند . دستهایش انگار داشتند پول می شمردند و بعدها فهمیدم که بیماری پارکینسون داشته . حاج اسکندر بود ، برادر حاج زینال . این حاج زینال و حاج اسکندر ، دایی های قمر سلطان بودند . حاج اسکندر آلزایمر گرفته بود و راه خانه شان را گم کرده بود و تصادفی به کوچه ما آمده بود و ملیحه ، همسایه مان هم فکر کرده بود که دنبال خانه ما می گردد و دستش را گرفته بود و به خانه ما آورده بود .
حاج زینال هم آخر عمری مثل حاج اسکندر ، آلزایمر گرفت ، اما پدرشان ، حاجی محمد حسین بابا ، تا آخر عمر حواسش سر جایش بود .
حاج زینال ، میر آب بود ، یعنی چشمه ای و قناتی داشت برای خودش که آبش را می فروخت . باغمیشه آنروز پر بود از باغهای میوه . اَلچه لیق ( باغهای آلوچه ) و گیلانارلیق ( باغهای آلبالو ) باغمیشه معروف بوده . خیارش هم . خیاری قلمی و ترد و خاردار و پُر آب که در دهان خرچ خرچ می کرده .
جمیله ، دختر کوچک حاج زینال ، می گوید که آنروزها به خانه ما دزد زیاد می آمد و دزد ها گاهی طپانچه هم داشتند . می گویند یکبار گوسفندان حاج زینال را دزدیده بودند و هر چه که رئیس کلانتری می پرسیده از اسم و شهرت و آدرس ، حاج زینال می گفته " باغچادان آپاردیلار " ( از باغچه دزدیدند ) . یعنی زیاد به حرف طرف گوش نمی کرد و حرف خودش را می زد .
آنروزها مردم باغمیشه ، فقط عیدها ، برنج می خوردند و بقیه سال ، غذایشان آبگوشت بود . حاج زینال ، مرد پولداری بود و هر روز ناهار برنج می خوردند . حاج زینال می گفت برنج ، سردی است و خانم آبا حتما باید سر سفره ، مربای گل سرخی ، چیزی ، که گرمی باشد می گذاشت . حاج زینال پیاله مربا را خالی می کرد در بشقابش . خانم آبا زن کدبانویی بوده . دست پختش حرف نداشته . قمر سلطان می گوید برنجشان یک عطری داشت که هوش از سر آدم می برد .
می گویند که یکبار شیشه شیرم را انداخته بوده ام خورده به کله این حاج زینال و حاج زینال برگشته گفته که ؛ بیلمیرم تیکه سی ایت دن دوشوب ، قوتدان دوشوب ( نمی دانم این بچه ، لقمه از سگ خورده یا از گرگ )
جَمله خالاجان
جمیله ، دختر حاج زینال ، هر وقت که ما ، نوه های خواهرش راضیه آبا را می دید ، از ریز تا درشت ، یکی یکی ماچمان می کرد . بهش جَمله خالاجان می گفتیم .
هر وقت به خانه شان می رفتیم حتما سر سفره ، اوماج آشی و قویماخ هم بود . گاهی داخل این آش اوماج ، فلفل های درسته ای هم می انداخت . دُلمه برگ مو و کوکوی تره هم می گذاشت . کوفته هم می پخت . از آن کوفته های بزرگ تبریزی که داخلش تخم مرغ آب پز و گردو و بادام و آلبالو می گذارند .
ناهار را که می خوردیم یک چرتی می زدیم و عصر در ایوانشان که رو به قله بود می نشستیم و پنیر چورک سبزی و چای می خوردیم .
حافظه خارق العاده ای داشت این جَمله خالاجان . داستانهای پنجاه شصت سال قبل را مثل پرده سینما برایت شرح می داد . محال بود چیزی را از قلم بیاندازد . تاریخ ها را هم به شمسی و هم به قمری می گفت . به روز و به ساعت . با تمام جزئیات و حوادث همزمان . رنگ و فرم لباس افراد را هم می گفت .
زیر گنبد کبود
ما هم در این باغمیشه ، با بچه های سارا ننه و حَلمه ننه و مشهدی عمه بدنیا می آییم و قد می کشیم و سر و سامان می گیریم و پیر و شکسته می شویم و می میریم . ما هم با مشروطه چی ها به تهران می رویم و با ستارخان در پارک اتابک به قتل می رسیم . با رضا شاه کشف حجاب می کنیم و تونل می زنیم و راه آهن می کشیم و با آلمانی ها ساختمانهای اچ شکل می سازیم .
به جنگ جهانی می رسیم و با سرباز های گرسنه روس که باغمیشه را چپاول می کنند دست و پنجه نرم می کنیم . به پیشه وری می رسیم و یکسالی در مدرسه های باغمیشه ، کتابهای ترکی می خوانیم . با رضا شاه تبعید می شویم و با محمد رضا بر تخت می نشینیم و با مصدق به دادگاه لاهه می رویم و نفت را ملی می کنیم و در خیابانهای تبریز یاشاسین موصددیق فریاد می زنیم و چندی بعد از ترس شاه چی ها که چماق بدست در خیابان عربده می کشند ، در صندوقخانه خانه هامان مخفی می شویم تا مصدق بی درد سر شکست بخورد و شاهنشاه همایونی و آمریکایی ها و انگلیسی ها ، نفس راحتی بکشند .
در خفقانی سنگین و نفس گیر فرو می رویم و با اخوان زمزمه می کنیم که ؛ هوا بس ناجوانمردانه سرد است . در میدان ژاله تهران تیرباران می شویم . برای شهدای قم چهلم می گیریم و همه شیشه های بانک های تبریز را می شکنیم . در خیابان ها می رقصیم و فریاد می زنیم ، مین اوش یوز اللی یئتدی ، شاه چمدان دا گئتدی . با نوای کاروان به جبهه ها می رویم و در تابوت های چوبی پیچیده در پرچم سه رنگ برمی گردیم . ما نیز با باغمیشه و مردمانش ، روزهای تلخ و شیرینی را می گذرانیم .
باغمیشه در گذر زمان
در خانه های بالای لواش پزی ممّد آقا ، جشن و خوشگذرانی است و با آکاردیون آهنگ پنجره دن داش گلیر را می زنند . در خانه روبرویی ، شیخ رضا ، استغفرالله می گوید و برایشان طلب مغفرت می کند . دخترها دور از چشم برادران غیرتی شان ، نصفه شب از خانه هاشان بیرون زده و به نوای ساز و آواز گوش می دهند .
چند سال بعد پسر مش جاواد در دیوار کاهگلی روبروی مغازه شان می نویسد جنگ جنگ است و عزت و شرف ما هم در گرو همین جنگ است و کتابها عکس حسن جنگجو را چاپ می کند که در چهارده سالگی از دالی کوچه ما به جبهه رفته و شهید شده است .
پدر دیگر سه تیغ نمی کند و پوتین هایش را مثل سابق واکس نمی زند . شباهنگام درب خانه فلانی را می زنند که چرا بچه های ما را به کشتن بردی . در مسجد حاجی ولی دارند برای جبهه کمک جمع می کنند . مادر قند شکسته می دهد به مسجد ببرم . می گویند قند زیاد آورده اند و من قند ها را برمی گردانم .
بعد از نمی دانم کدام عملیات ، اعلامیه ترحیم دسته جمعی بر دیوار های باغمیشه می زنند و عکس خیلی هایی را که می شناختم و شیون مادرها و ملودی حمله ؛ شنوندگان عزیز توجه فرمایید ، شنوندگان عزیز توجه فرمایید و چند سال بعد صدای آژیر قرمز و خانه پسری که در ردیف سوم کلاسمان می نشیند با خاک یکسان می شود و فردا معلم حرفه می پرسد چرا آن صندلی خالی است و چند تا از بچه ها هق هقشان بلند می شود .
ما را به راهپیمایی می برند و آنقدر شعار می دهیم که صدایمان می گیرد . دیگر نامه ای از پدر نمی آید .
جنگ تمام می شود و باغمیشه پوست می اندازد ، آرا کوچه اسفالت می شود و از وسط دالی کوچه ، یک خیابان رد می شود . دیگر کسی روی دیوارهای تراورتن خانه ها ، جنگ جنگ تا پیروزی نمی نویسد . دیگر کسی لباس وصله دار نمی پوشد ، بچه ها فارسی صحبت می کنند ، کم کم بزرگتر ها هم به یئر کوکی ، هویج می گویند .
دیگر کسی لقب ندارد ، دیگر همسایه ها همدیگر را نمی شناسند و این مرگ باغمیشه است . چشمه ها خشک می شود ، باغها را یکی یکی می فروشند ، باغ دستمالچی می شود کوی دستمالچی و هزار هزار خانه . باغ حصار می شود کوی حصار و حتی یک درخت نمی ماند .
مش ممّد آقا باغبان می میرد و حاج علی اصغر بابا هم و باغمیشه هم و دیگر در کوچه باللی ماهمید آن شور و شوق و جغن وغن بچه ها شنیده نمی شود . خانه حسن کباب پز به خاطره ها می پیوندد ، حاج زینال میر آب ، پایش می شکند و خانه نشین می شود .
آدم ها بسته بندی می شوند ، خانه ها هم . دیگر کسی رویش نمی شود سر کوچه شان آشیق بازی کند . کسی به حمام حاجی نقی نمی رود . دیگر همه در خانه هایشان حمام دارند . پسرها موهایشان را ژل می زنند و با لهجه دخترانه حرف می زنند . دختر ها ازدواج نکرده ، هفت قلم آرایش می کنند .کسی به همدیگر فحش نمی گوید .
خانه های کاهگلی را دوباره با آجر می سازند و درهای چوبی را آهنی می کنند ، دیوار اتاق ها را برمی دارند و یک پذیرایی بزرگ می سازند و آشپزخانه را با هر قرض و قوله ای که شده اوپن می کنند و مبل می خرند و کرکره افقی می خرند و بعد کرکره عمودی و بعد پرده توری مد روز .
همه تلویزیون سیاه سفید می خرند و بعد تلویزیون رنگی کوچک و بعد تلویزیون رنگی بزرگ و بعد تلویزیون صفحه تخت و حالا می خواهند تلویزیون پلاسما بخرند . بچه ها برنج و سیب زمینی سرخ کرده می خورند . مرد سالاری ، می شود زن سالاری و بعد هم بچه سالاری .
به پشت بام می روی همسایه دارد ماهواره اش را تنظیم می کند و انگار که ترا نمی شناسد به زور سلامش می دهی و به سردی مجبور می شود پاسخی بگوید . بقالی اصغر آجان ، میز و صندلی کرایه می دهد و بقالی حاجی زینال ، تلفن می فروشد . باغمیشه همان باغمیشه نیست و مردم همان مردم نیستند . رخساره گاوش را می فروشد و برای ماهمید یک پیکان پنجاه و سه می خرد که مسافر کشی کند .
حمید آقا می میرد و مردم در دیوار خانه اش عکس نیمایوشیج را با لنین اشتباه می گیرند و می گویند که پس از مرگش هم دست از این کمونیست بازی اش بر نداشته است .
همه می خواهند به دانشگاه بروند . بیوک آبا می میرد و هنوز میرزا آقا سر کوچه تا مرا می بیند از خوبی های حاج علی اصغر بابا می گوید و اشک می ریزد .
کم کم آنقدر ماشین زیاد می شود که نمی توانی از این خیابان عباسی یا آرا کوچه قدیم بگذری . بوق ماشین ها دیوانه ات می کند . خانه ات را می فروشی و از باغمیشه فرار می کنی .
باغمیشه جهانی
و تبریز صنعتی می شود و دهاتی می آید برای کار و ول می کند زمین و ده را و دیگر برنمی گردد و دور از چشم شهرداری و برزن در باغمیشه ، خانه می سازد ، زور آباد می سازد .
و باغمیشه می شود محله دهاتی ها و باغمیشه ای هم ول می کند و به تهران می رود برای کار و تهرانی به اروپا . و اروپایی برای ایرانی جوک می سازد و تهرانی برای ترک باغمیشه و ترک باغمیشه برای دهاتی .
کسی دست از لاف زدن بر نمی دارد . هنر نزد ایرانیان است و بس ، تبریز شهر اولین هاست . تبریزی به ستار خان و باقر خانش می بالد و به پروفسور هشترودی و جبار باغچه بانش و به حسن رشدیه و علامه طباطبایی و استاد جعفری اش و به شهریار و پروین اعتصامی اش و به فرهاد فخرالدینی و صمد بهرنگی و غلام حسین ساعدی اش و نمی دانم به چه اش و چه اش . و چه ولوله ای می افتد سر مساله سوسک و کاریکاتور روزنامه ایران .
و این ترک چرا ترک است و این باغمیشه ای چرا باغمیشه ای و این چرندابی چرا چرندابی و مارالانی و ششگلانی و سرخابی و خطیبی چرا و چرا . و چرا همه هویت خود را دوست دارند و زبان خود را و آیین خود را .
و کدام قوم برتر است و کدام آیین و کدام زبان و کدام سرزمین که همه فرزندان تاریخ اند و تاریخ ، فرزند همه انسانها و همه آیین ها و همه سرزمین ها و همه زبانها .
و این سفسطه نیست . آن جنگ ها سفسطه است و آن خشونت ها و آن تعصب ها و آن جهل ها و آن تنگ نظری ها و آن نقد ناپذیری ها و آن خودبرترپنداری ها و آن دیوار سازی ها .
که باغمیشه برای همه جهان است و همه جهان برای باغمیشه . باغمیشه برای همه تاریخ است و همه تاریخ برای باغمیشه .
و این داد و ستد است . سود دوطرفه است ، اگر دو وجب و تنها دو وجب اگر عمیق تر فکر کنیم .
آراز و جدایی ها
آراز آراز خان آراز
سولطان آراز خان آراز
ارس یا همان آراز ، رودی است پرخاطره برای آذربایجانی ها ، یاد آور قراردادی تلخ و ننگین با روس ها و ارس سدی شد ، هایلی ، دیواری که دو آذربایجان را از هم جدا کرد . پسر عمو ماند آن سوی ارس و دختر عمو این سوی ارس و این رمانتیک بود . و برای این ارس یا آراز ، چه بایاتی هایی ساختند :
آرازی آییردیلار
قومونان دویوردولار
من سن ده ن آیریلمازدیم
ظولمونن آییردیلار
و نام آراز ، سمبل جدایی ها شد ، سمبل ظلم شد ، سمبل یک حادثه تاریخی دراماتیک و رمانتیک شد و روس ها آنسوی آراز با اسلحه ایستادند و هرکس که خود را به ارس زد تا به آنسویش برسد تیربارانش کردند و آراز را با خونش آراستند و صمد در این آراز غرق شد و غرور آذربایجان هم و از این حرفها .
آراز سن ده ن کیم کئچدی
کیم غرق اولدی کیم کئچدی
فلک گل ثابیت ائیله
هانچی گونوم خوش کئچدی
و هرگز دوست نداشته ام که ایرانم از آذربایجانم جدا شود که هرگز پس از آن جدایی ، طالب جدایی دیگری نبوده ام که طعم تلخ جدایی ها و تفرقه ها و دشمنی ها را بسیار چشیده ایم که اکنون زمان پیوستن هاست .
اروپایی ها باهم دوست می شوند و می خواهند مرزها را بردارند تا جهانی شوند . جهان با کمک اینترنت و ماهواره و ارتباطات به یک دهکده تبدیل می شود ، به یک باغمیشه بزرگ ، به یک باغمیشه جهانی .
و دیگر بقال باغمیشه نمی تواند ماست ترش را بالای قیمت بفروشد که هر چیزی یک قیمت جهانی دارد و مردم می توانند بهترین جنس ها را با ارزانترین قیمت بخرند .
سید سبزی فروش ، کافی نت می شود و مشه ممی ، شارژ ایرانسل می فروشد ، دختران همان زنهای کوچه حاجی ولی به جای چمباتمه زدن و حرفهای خاله زنکی سر چشمه حسن پادشاه ، وبلاگ های فمینیستی راه انداخته اند و باغمیشه مدرن می شود و بین آرا کوچه و سیابان ، پل هوایی می زنند و اسمش را توانیر می گذارند .
و من هرگز پان ترکیست نبوده ام ، بی بو و بی خاصیت هم نبوده ام . آذربایجان را چه به جدایی و اگر کسانی به سرشان زده که فریاد جدایی بزنند به خاطر تحقیرهایی ست که متحمل شده اند به خاطر این بوده که احساس کرده اند که زبانشان و فرهنگ بومی شان دارد از بین می رود . جهانی سازی تنها باید مرزها را بردارد و هزار ملت با حفظ هویت و زبان ، باهم ارتباط سازنده و دوستانه ای داشته باشند و به جای جنگ ، دم از صلح بزنند . مانده تا برف زمین آب شود .
باغمیشه و زبان ترکی
کسروی می نویسد آریایی ها چهارهزار سال پیش ، از شمال مهاجرت کردند و رومی ها و یونانی ها و ژرمن ها و ایرانی ها را تشکیل دادند . آریایی هایی که در آذربایجان بودند مادها نام داشتند که زبان آریایی شان با زبان بومی های آذربایجان ترکیب و نیمچه زبانی بنام آذری باستان که شاخه ای از زبان آریایی یا فارسی بود ، بوجود آمد اما بعد از سلجوقی ها ، این زبان در آذربایجان به جز چند روستا - مثل گلین قیه یا زنوز یا خلخال - از بین رفت و با ترکی جانشین گردید .
و خلاصه نظرش این است که آذربایجان زبان اصلی اش فارسی بوده و بعدها چندی قبل از صفوی در زمان سلجوقیان تعداد زیادی از ترکان به آذربایجان و ایران مهاجرت کردند و بتدریج چون حاکم بودند و زور داشتند و هم تعدادشان زیاد بود ، زبان ترکی بر زبان فارسی غلبه کرد .
در جواب کسروی فکر کنم پروفسور هشترودی ، بزرگ مرد دیگر آذربایجان گفته است که نظر کسروی ، علمی نیست و زبان آذری باستانی ساخته ذهن خود کسروی است و زبان چیزی نیست که یکدفعه ناپدید شود و کامل از بین برود و اگر این زبان آذری کسروی وجود خارجی داشت ، باید آثار زیادتری از آن باقی می ماند .
در جواب دیگری به نظریه کسروی ، گفته اند که اگر نسبت ترکان مهاجر به فارسی زبان های آذری باستان کمتر از پنجاه درصد بوده چگونه توانسته بر زبان فارسی ریشه دار و قوی و دارای فرهنگ و ادبیات در آذربایجان پیروز شود در صورتیکه زبان شناسان می دانند که همیشه زبان قدیمی و قوی تر پیروز می شود پس این حالت منتفی است و اگر ترکان مهاجر بیشتر از پنجاه در صد بوده اند یعنی الان بیشتر مردم آذربایجان از نسل آن ترکان هستند و نه از نسل فارس زبان های آذری که بعدها ترک شدند و نظریه کسروی غیر قابل قبول است .
ما نمی دانیم چه کسی راست می گوید ، هر کسی نظر خودش را دارد اما قمر سلطان ، تاریخ نمی داند و تا متولد شده از مادرش به جای بیا ، گَل و به جای برو ، گئت شنیده و این گاف ، همان گاف فارسی نیست بلکه بین گاف و جیم ادا می شود ؛ گل بیا و گئت برو ، گلمز نمی آید دگر ، تاپدیلار پیدا نمودند وئر بده آپار ببر .
مقصود دایی
از چشمه ها می گوید و می رسد به پیشه وری . که یکسال کتابهای ترکی در مدرسه خواندند و بعد درهای مدرسه ها را بستند و همه کتابهای ترکی را جمع کردند و در میدان ساعت در حوض ریختند و همه را سوزاندند و کسی جرات نکرد که یکی از این کتابها را نگه دارد .
می پرسم از کتابها چیزی یادش هست که کلی زمینه سازی می کند که این حرفها و شعرها خطرناک است و جایی نگویم که می گیرند و همان ترس از نوع قمر سلطانی که یادگار خفقان سنگین آن سالهاست و بالاخره شعر را با همان لهجه خاص حاج زینالی اش می گوید :
آروادی بیلسه یازی ، اؤزی یازار کاغاذی
یالوارماز یاد کیشی یه ، سن کئچه نده آرازی
مانع اولسا یازیا ، گئدین دئیین قاضیا
غیر میلّت اؤرگه دیر ، یازی یازماخ تازیا
اوخو روس جا آلمان جا ، محتاج اولما دیلمانجا
هرکس دئسه گوناه دی ، باشین دولا قیلمانجا
ائشیت دَده ن سؤزونی ، اوخو اؤرگه ن یازی نی
یازی یازماخ آغ ائیله ر ، اوخویانین اوزونی
بیزیم حاجی کیشی لر ، یازانماز اؤز آدینی
کیبرین چوخ ، هونَرین یوخ
فیکرین داغلاردا گزیر
دونیادان خبرین یوخ
می گوید که پدرم ، حاج زینال میرآب می گفت که دخترهای ما را نگذاشتند به مدرسه بروند اما دخترهای خودشان را برای تحصیل به اروپا فرستادند . می گوید که حتی با رادیو مخالف بودند و نمی گذاشتند که در خانه مان رادیو باشد .
می گوید که پیشه وری ، همه خان ها را از محلات تبریز جمع کرده بود و به اطراف مرند برده بود که بکشد و روزی که ماشین جیپ آمد که سیف اله خان را از باغمیشه ببرد ، اوضاع برگشت و سیف اله خان جان سالم به در برد . می گوید که پیشه وری بیشتر طرفدار زجمت کش ها بود و یاد شعر دیگری می افتد که از آن کتابهای ترکی در خاطرش مانده است :
ساقیا ایراندا چوخ مشکل دی حالی ، رنجبرین
آلتی آی ایشلر گئنه دولماز چوالی ، رنجبرین
او اکه ر آرپانی بوغدانی آمما خان ییغار انبارینه
قیش دا یارماسیز یاتار اهل وعیالی ، رنجبرین
مُلک دار بخته ور هر گون بویار ساققالینی
ایلده بیر دفعه حنا گورمز عیالی ، رنجبرین
ساقیا بیر فیکر ائدئیدی رنجبر بو باره ده
لیک بورنون سیلمه گه یوخدور مجالی ، رنجبرین
می گوید که یکبار در اتوبوس این شعرها را برای یک جوان گفتم اما نام و آدرسم را به او نگفتم و به او هم گفتم که این شعرها خطرناک است و جایی نگوید .
می گوید که بی ریا ، معاون پیشه وری ، اواخر عمرش به تبریز آمده بود و در خانه یکی از فامیل هایش در تبریز مرده بود .
بو توی موبارک
جَمله خالاجان می گوید که چورک چی مَسمه ، در جشن فاطماستان زندایی ، قاوال می زد و مَری عمه ، آواز می خواند که :
حوض باشی داش اولی
سو توکولی یاش اولی
و بعد برمی گشت به طرف فاطماستان زندایی که عروس بود و زبانش را در می آورد و دوباره می خواند که :
من شوفره گئتمه رم
شوفر لر عیّاش اولی
و اشاره اش به داماد ، مشه ممی دایی بود که شوفر فامیلهای فرح دیبا بود .
و این چورک چی مسمه و فاطماستان زندایی ، خواهر شوهرهای مَری عمه بودند .
قمر سلطان می گوید که آن روز ، صدای مری ، تا قله می رفت . و این قله ، تپه مانندی بود آن سوی رودخانه اَسبه ریز .
در اینجا ، جَمله خالاجان ، یاد جشن شیخ عباسعلی عموغلی ، برادر بزرگ این مشه ممی دایی می افتد که :
سکینه عمه ، دختر کوچک حاج علی اصغر بابا را با روبندی سفید و سوار بر اسب به خانه حاج خلیل می آورند . چورک چی مَسمه و مَری عمه قاوال در دست می خوانند که :
توی دوگوسون آریتمیشیخ
دامدان داما داغیتمیشیخ
قیز ننه سین قاریتمیشیخ
بو توی موبارک ، موبارک بارک
هزار هزار دی بو گئجه
توکان بازاردی بو گئجه
وئرین آپاراخ گلینی
بی انتظاردی بو گئجه
حَلمه ننه و عروسش راضیه آبا ، گیردکان بادام روی سر عروس می پاشند . فاطما زن عمی ، نامزد مش جعفر عمی ، کنار ساقدوش سولدوش نشسته و اولین کسی است که صدای ساز را از دور می شنود و فریاد می زند چالقیچیلار گلدیلر و می دود و خبر می آورد که داماد را دارند از حمام می آورند و زنها می دوند برای تماشا . نوازنده ها می نوازند و قره یحیی ، پیشاپیش نوازنده ها در دالی کوچه ، استکانها را بهم می زند و می رقصد .
و در اینجا ، جَمله خالاجان یاد گَلین حامامی سکینه عمه می افتد :
حمام کلانتر ، بسته است و به حمام پل سنگی می روند . در حمام پل سنگی ، هجر عمه و یویه عمه ، خواهران داماد نشسته اند و دارند سرشان را با گِل می شویند و گوهر ، دختر خجّه خالا به روی آنها آب می پاشد و می خندد . راضیه آبا هم دارد سر جَمله خالاجان را می شوید . عروس را هم داده اند دلاک حمامش کند . جَمله خالاجان می گوید که ؛
مادرم ، خانیم آبا در آن جشن برایم یک پارچه بامباز و دو تا گوشواره طلا به وزن ایکی میثقال ، یئتدی نوخود ، اوش بوغدا ( دو مثقال و هفت نخود و سه گندم ) خریده بود که این پارچه بامباز را دادیم به درزی خامیستان ، زن ایبان آقا در شورچمن ، برایم بدوزد .
چشمه های باغمیشه
از سر کوچه شورچمن ، چهارده پله که پایین می رفتی می رسیدی به چشمه حسن پادشاه و زنها و دختران را می دیدی که دارند لباس می شویند و از هر دری سخنی می گویند و آخرین اخبار باغمیشه را رد و بدل می کنند .
مقصود دایی می گوید که چشمه علی آباد از بارنج می آمده و از شازدا باغی بیرون می زده و آب بسیار خنک و گوارایی داشته . اهالی شورچمن ، روزهایی که آب این چشمه علی آباد نمی آمد ، به قله می رفتند که آن ور اسبه ریز بود و از چشمه های قله ، آب برای خوردن می آوردند .
چشمه های بیوک کلانتر و شاه چلپی و مجتهد هم از طرفهای باسمنج و کندرود به باغمیشه می آمدند که حاج زینال بابا ، میرآب همین چشمه بیوک کلانتر بوده است .
چشمه های دیگری هم بودند مثل بالا کلانتر و امام جمعه و یئنگی و کروانگاه و سقّاوا و خوجالی بی که این یئنگی چشمه سی از حیاط خانه حاج زینال بابا می گذشته و جَمله خالاجان در کودکی که با مقصود دایی دعوایش شده بود از ترس حاج زینال بابا رفته و چند روزی در این یئنگی چشمه سی مخفی شده بود . آنروز ها که یخچال نبود ، میوه ها را برای اینکه خنک بمانند در این چشمه ها می گذاشتند .
و این چشمه ها ، شاهرگ باغمیشه قدیم ما بود . چشمه ها ، چرا خشکیدند یا خشکاندندشان ، نمی دانیم . چشمه ها که خشکید ، باغمیشه ما هم چشمهایش را برای همیشه بست و دستهایش خشکید . آن طبیعت سرسبز و آن همه باغهای میوه و بستانها برای همیشه از بین رفت . و این همان اوشودوم آی اوشودوم و ظلمی است که قمر سلطان هنوز زمزمه اش می کند :
آلمالاری آلدیلار ، منه ظولوم سالدیلار
نه درختی ماند و نه گاو و گوسفندی . از باغمیشه تنها نامی ماند و خاطره ای در آلزایمر قمر سلطان
ایمام ایاغی
این ایمام ایاغی ، سنگی بزرگ بود روی تپه ای و این تپه بعد از شازده باغی بود . همان ولی امر فعلی . روی این سنگ یک فرورفتگی بود که می گفتند شبیه جای پای انسان است . البته زیاد هم شبیه نبود و چند متر این ورتر ، یک فررفتگی دیگر بود که گرد بود و می گفتند که شبیه جای ته آفتابه است .
تفسیرشان این بود که روزی یکی از امام ها یا امام زاده ها که از اینجا می گذشته ، جای پایش و جای گذاشتن آفتابه اش روی این سنگ باقی مانده است و این یک معجره بوده است .
و این مکان مقدس شده بود و زن ها نذر می گفتند و اگر قبول می شد در آن محل احسان می دادند . اما اگر کسی می پرسید که این کدام امام بوده یا چرا فقط جای یک پایش روی سنگ مانده و جای پای دیگرش نمانده جواب درست حسابی و قانع کننده ای نمی گرفت و اکنون این سنگ هنوز باقی است اما آن تقدس پیشین را ندارد .
کسی دیگر برای ایمام ایاغی نذر نمی گوید . کسی دیگر نمی رود در ایمام ایاغی ، نماز باران بخواند . اتوبانی زده اند و آپارتمانهایی ساخته اند دور و برش . مانده زیر خاک . سخت است پیدا کردنش .
مشه میر یحیی
مشه میر یحیی می آمد و در خانه ها مرثیه می خواند و زنها ، چادرشان را روی صورتشان می کشیدند و گریه می کردند و من در بغل مادرم می نشستم و اوضاع را زیر نظر داشتم . آنروزها مرثیه برای من خیلی جالب نبود اما سفره حضرت رقیه خیلی حال می داد و ما آمدنی ، نایلون هایمان را با خرما و شیرینی و نان و پنیر و گردو و سبزی پر می کردیم و به خانه می آوردیم .
مادر می رفت از این مش میر یحیی ، ضامن نما می گرفت . دعایی بود نوشته شده بر کاغذی . سنجاقش می کرد به لباسم . مش میر یحیی که رفت به رحمت خدا ، مادر می رفت از پسرش ضامن نما می گرفت .
فالچی هم داشتیم در تبریز . یکی اش قره سید بود . خدایش بیامرزد . من که ندیده بودمش . فالچی های دیگری هم بودند . روش کارشان فرق می کرد . گاهی دعایی می خواندند و فوتش می کردند در آب . آب را می دادند مریض می خورد و خوب می شد .
مش میر یحیی وقتی چای می خورد آخر چای را با تفاله هایش نگه می داشت و می گفت بدهید فلان زن بخورد که باقی مانده چای سید است و شفاست . مش میریحیی خطبه عقد هم می خواند . نماز باران هم در ایمام ایاغی می خواند .
شاخسِی
چوب های بلند یکدست برمی داشتند و پیراهن همدیگر را از پشت می گرفتند و شاخسی ، واخسی گویان و پا کوبان در آرا کوچه ، این ور و آن ور می رفتند . هر چه اصناف و کسبه و آدم معتبر در محله بود می آمد از این شاخسی می چسبید . زنها هم می آمدند تماشا . سبب خیر می شد خیلی وقت ها این شاخسی . بخت خیلی ها باز می شد .
ساعت یازده که می خواستیم بخوابیم تازه یک دو سه آزمایش می کنم هاشان از پشت میکروفون و طبل زدن هاشان شروع می شد و گرمش می کردند . یک ارکستری هم می آوردند و با آهنگ های استانبولی که تازه بازار آمده بود ، نوحه ای می خواندند . کم مانده بود خیلی هایشان برقصند .
اعتبار هر محله ای به شاخسی آن بود . اختلاف هایی هم بود بفهمی نفهمی بین شاخسی محلات . یکبار گفتند شاخسی مش حسن گاگا با شاخسی علی قره درگیر شده ، تا ما رسیدیم قائله خوابیده بود .
خلاصه اینکه همه این شاخسی فی سبیل اله بود . بچه ها ، درس و مشقشان را می گذاشتند کنار ، از ده شب می زدند کوچه و تا ساعت دو شب ، چشم مادرشان به در می ماند تا بیایند . اما خدایی اش عظمتی داشت برای خودش . همه فامیل و دوستان را می دیدی در کوچه . گاهی شاخسی دالی کوچه هم از شورچمن می آمد به آرا کوچه . چرخی می زدند و برمی گشتند . اما شاخسی آرا کوچه یک چیز دیگر بود .
آداب و رسوم باغمیشه ای ها
مردم باغمیشه اگر در استکان چای ، تفاله ببینند می گویند مهمان به خانه مان خواهد آمد و از روی شکل تفاله می فهمند که مهمان بلند قد است یا کوتاه قد و اگر مهمان مورد علاقه باشد تفاله را در آستانه در می اندازند تا مهمان زود بیاید و اگر مهمان مورد علاقه نباشد تفاله را از وسط می شکنند تا مهمان نیاید و پایش بشکند و از این حرفها .
وقتی گوششان می خارد معتقدند که مهمان خواهد آمد و اگر گوش سمت راستشان باشد می گویند مهمان از سمت راست خواهد آمد . اگر دستشان بخارد فکر می کنند که پولی به آنها خواهد رسید و اگر پایشان بخارد فکر می کنند که پولی از دستشان خواهد رفت . دماغشان بخارد ، فکر می کنند که چشم زخمشون زده اند و اوزلیک دود می کنند .
اگر کفشهایشان در آستانه در به جای اینکه جفت باشد کله به کله هم باشد فکر می کنند که کسی دارد پشت سرشان غیبت می کند و وسط کفشها تف می کنند تا غیبتشان نکنند . اگر یک لنگه کفششان روی آن دیگری بیفتد فکر می کنند که به مشهد خواهند رفت .
وقتی بچایند قیزیل گول مورابّاسی یا چای کهلیک اوتی می خورند و اگر گرمی شان شود ، قره بادیمجان می خورند و از این حرفها .
معتقدند کاری را که شنبه شروع کنی تا آخر هفته ادامه پیدا می کند ، حتی شنبه ها تعزیه در مساجد برگزار نمی شود و صبر می کنند تا یکشنبه مراسم بگیرند . مردم باغمیشه ، برای اینکه چشم زخم نخورند دنبال تخته یا وسیله چوبی مثل کمد یا میز یا صندلی چوبی می گردند تا به آن ضربه بزنند یا پشتشان را می خارند و معتقدند که این کارها چشم زخم را از بین می برد .
وقتی می خواهند از خانه بیرون بروند اگر عطسه کنند فکر می کنند که بلایی در راه است و دست نگه می دارند اما اگر تعداد عطسه ها جفت باشد معتقدند که بلا رفع شده است و خروج بلامانع است .
در راه خرگوش ببینند می گویند بدیمن است و حتما باید صدقه بدهند . به سربالایی شیبلی می رسند کلی صلوات برای سلامتی آقا شوفر می فرستند . برای اینکه چشم زخم نخورند به لباسشان گوز نظر سنجاق می کنند . برای اینکه کسی را چشم نزنند به او از نوک دماغشان نگاه می کنند . وقتی می خواهند یک حرفی را بزنند و نفر مقابلشان این حرف را قبل از او بزند به او می گویند که سن منده ن چوخ یاشیه جاخسان .
گَلین حامامی
از سوز دانیشما شروع می شد که همان قند سیندیرما یا إلچی گئتمه یا اوزوک تاخما بود تا می رسید به قیز گورمه و کبین کسمه و پالتار کسمه و جاهاز گورمه و جاهاز گئتمه یا خونچا آپارما و دو روز بعد از جاهاز آپارما ، گلین حامامی بود .
هزینه گلین حامامی را اوغلان ائوی باید می پرداخت و زنی بود بنام موشاطا که خانه به خانه می رفت مهمانها را دعوت می کرد . مثلا می گفت که ننه با دختر بزرگ فردا بیاید گلین حامامی و دو تا دختر کوچک پس فردا صبح بیایند گلین یولاسالما و پس فردا عصر هم ننه تنها بیاید برای بندیتخت . و موشاطا تعداد مهمانها را حساب می کرد و قبلا پول حمامشان را می پرداخت .
در گلین حامامی هم همه زنها حلقه می نشستند و عروس با مشقفه که همان جام بود روی شانه هایشان آب می ریخت و به آنها خوش گلسین می گفت . موشاطا هم یک ملافه بزرگ روی زمین پهن می کرد و روی آن یک پارچه توری نقش دار که به آن سوزه نی می گفتند می انداخت و روی سوزه نی ، دو تا بقچه می گذاشت یک بقچه ، بقچه حوله ها بود که شامل سه حوله بود ، حوله سر ، حوله بدن و حوله پا که ایاق آلتی می گفتند . موشاطا برای عروس کفش و حوله می برد و کمک می کرد خشک شود و لباس بپوشد و همه لباس ها و حوله ها را آخر کار در بقچه بزرگی که به آن منده یا باغلی می گفتند جمع می کرد .
قدیم تر ها ، عروس ، قیرمیزی فیته و بعدها آغ فیته می انداخت . از حمام ظهر راه می افتادند و برای ناهار و عصرانه به خانه عروس می رفتند . دنبال عروس هم عمه یا خاله ای از طرف داماد و عمه یا خاله ای از طرف عروس راه می افتاد و عروس را همراهی می کرد که به این همراهان یئنگه می گفتند . مردها هم عصر برای داماد حامامی می رفتند .
در حمام حاجی نقی ، مش عباس ، جان سورتن و خدمات بود و مش جعفر اوستای حمام بود . در حمام سیاوان هم ، دلاک سکینه ، باش یووان بود . زلیخا باجی هم سو وئره ن بود و شووه رن سکینه هم آب به مشقفه می ریخت. در حمام کلانتر هم که دختران حاج زینال به آنجا می رفتند کَبه خجّه که باش یووان بود . اشرف می گوید که یکبار این کبه خجّه به آبا گفت که مشه راضیه از گِل هایتان می دهید بخورم .
آنروزها که به حمام می رفتند حامام یئری برمی داشتند که شامل نوشول ، کیسه ، لیف ، باش حوله سی ، اَیاخ حوله سی ، فیته ، مَنده ، مشقفه و ایاخ داشی و سایر اقلام بود . عبدالحسین می گوید که زنها فیته نداشتند و دستمالی را با نخ می بستند اما اشرف می گوید که زن ها فیته داشتند که حاشیه هایش هم چین دار بود .
حنا گئجه سی
در این شب حَنا ، تا صبح می خوردند و می نوشیدند و می رقصیدند و می شکستند و می زدند و هوار می کشیدند و چه بسا داماد بیچاره در این وسط در یک دعوای ساختگی توسط خواستگار قبلی عروس به قتل می رسید . بعدها در مراسم حنا یک پاسبان هم از کلانتری می آوردند .
در مراسم حنا دو نفر از فامیل های عروس یا داماد برای ساقدوش یا سولدوش شدن داوطلب می شدند و هر کدام که پیشنهاد چرب و نرمتر و دهان گیر تری برای صبحانه فردا می داد برنده می شد . مثلا یکی می گفت من اگر ساقدوش شوم فردا به همه مهمانها کله پاچه می دهم . یکی می گفت من اگر سولدوش شوم فردا یک گوسفند قربانی می کنم و همه را به شاهگلی می برم و ناهار کباب می دهم .
گاهی هم دعواهایی سر ساقدوش و سولدوش شدن به وقوع می پیوست . فردای جشن یا حنا هم مراسم بندیتخت یا همان پاتختی انجام می شد که زنها کادویی می خریدند و به خانه عروس می رفتند و تا عصر دلخوشی می کردند .
در مراسم گلین آپارما هم داماد نمی رفت و در خانه می نشست و وقتی گلین به خانه داماد می رسید داماد تنها یک قدم از خانه بیرون می آمد و بعد اول خودش و بعد عروس وارد خانه می شدند و این سمبلی از مردسالاری باغمیشه آنروز بود دریغ که مردها قدر آن دوران طلایی را ندانستند و دو دستی آن موقعیت تاریخی شان را که با گربه را دم حجله کشتن و زهر چشم گرفتن و قابلمه عذا را به سر زن کوبیدن هزاران مرد در طول تاریخ ، بدست آمده بود ، تقدیم این جنس دیگر کردند . ما البته بخیل نیستیم و از بزرگترها شنیده ایم که آسیاب به نوبت .
اشرف در تهران
اشرف هیچ وقت در تهران فارسی یاد نگرفت و دوستی پیدا نکرد مگر عنّه که داستانش را اگر بخواهیم بنویسیم هزار جلد کتاب می شود .
عنّه زنی بود مهربان و خوش صحبت با عینکی که شیشه های ته استکانی داشت . از وقتی که به خانه اشرف خالاجان می رسید یک ریز صحبت می کرد تا وقتی که می رفت . از شوهرش یوسوف آقا می گفت و از برادرش آقاجَبی و از دخترانش فیریشته و لیلا ، داستان پشت داستان . خانه شان در بازارچه شاپور بود .
اشرف می گوید به تبریز که می آمدم با ننه لیق سر بچه ها دعوا می کردم . یکبار به یخدانی که مادرم در یوک یئری گذاشته بود سر زدم و دیدم که موش ها همه لباس های مادرم و بچه ها را جویده و خورده اند ، هفت موش هم داخل یخدان این ور و آن ور می دویدند .
از اشرف می پرسم که آنروزها چه بازی هایی می کردید می گوید که با رویه عمه قیزی و خجّه در دالان ام لیلی عمه بئش داش بازی می کردیم و َال اَله دومه دَله بازی می کردیم و قوناق باجی بازی می کردیم و قولچاق اَره وئره ردیخ یعنی عروسک شوهر می دادیم و برایشان جهاز می دادیم و این جهاز ، یک قوطی کبریت یا گودوش سینیغی بود و این گودوش یک ظرف سفالی – سَخسی – بود که در آن گوشت می گذاشتند یا با آن از چشمه آب می آوردند اشرف می گوید که دَوه دَوه خوتدان دَوه هم بازی می کردیم .
اشرف می گوید که مادرم راضیه روبند سیاه با کش می بست و َایاخلیق می پوشید و پیاده می رفت و اگر با ماشین می رفت طوری می رفت که به کسی نخورد .
از اشرف می پرسم که این زگیلت را چرا نمی روی در بیاوری می گوید ماهمید داداش دعا خواند و هفت تا برنج را برد در باغچه حیاط زیر خاک دفن کرد اما خوب نشد . اتین وزین ده سوتدوم دوشمدی .
از اشرف می خواهم از آنروزها تعریف کند ، می گوید که یک گاو یا دو تا گوسفند را سر می بریدیم و در گوورما قازانی می پختیم و همه اش را در یک گوورما کوپی می ریختیم و گوورما کوپی را هم تا سرش با ساری یاغ پرمی کردیم و این تکه گوشت های پخته در داخل روغن در این کوپ ، تمام زمستان می ماند و خراب نمی شد و هر روز از داخل این روغن چند تا تکه گوشت می کندیم و آبگوشت می پختیم ، گاهی هم بچه ها وقتی گرسنه می شدند یواشکی می رفتند سر این کوپ وگوشت ها را می کندند و می خوردند که خیلی خوشمزه بود .
زمستانها روی میز کرسی ، شام مئژمئیی سی که مسی بود می آوردیم و داخل آن ، ساللاما اموروت ( گلابی آویخته و خشک شده ) و ساللامان اوزوم ( انگور آویخته ) و ایده ( سنجد ) و بادام و گیردکان می گذاشتیم و می خوردیم .
مادرم ، راضیه آبا ، آقا را می فرستاد تا بال کدوسی ( کدو حلوایی ) بخرد و ما و آقا که سواد نداشت سر کرسی می نشستیم و کدو حلوایی ها را خرد می کردیم و آبا که آنروزها تا کلاس چهارم خوانده بود برایمان از کتاب ، داستان امیر ارسلان نامدار را می خواند و فردا صبح کدو را می پختیم که خیلی خوشمزه و شیرین می شد .
اشرف می گوید که حاج علی اصغر بابا و حَلمه ننه ، غیر از آن سه تا دختر ، یعنی ام لیلی و خانم و سکینه ، یک دختر دیگری هم داشتند بنام فریده که وقتی او را خوابانده و در یکی از زمستانها پس از شام ، به خانه یکی از همسایه ها رفته بودند فریده از خواب بیدار و به دیلاب ( دیلاب چیزی شبیه کمد دیواری بود که زیر پله یا داخل صخامت دیوار بود و دری هم داشت ) رفته و گیر کرده بود و وقتی از مهمانی آمده بودند دیده بودند خفه شده است .
اشرف می گوید آنروزها آب لوله کشی و چراغ برق نبود و ما با تلمبه ای که در حیاط داشتیم از چاه آب می کشیدیم و شب های زمستان این آب یخ می زد و ما صبح آب گرم می کردیم و می ریختیم تا یخش باز شود و شبها در دهلیز خانه در دولچا ( سطل ) و آفتابه مسی آب می ریختیم و در شام مئژمئیی سی چراغ نفتی می گذاشتیم تا اگر نصفه شب کسی خواست به مستراح برود و آب حیاط یخ زده بود ، کارش راه بیافتد . بعدها کرگانی ، دوست آقا و همسایه مان که به خانه خودشان برق کشیده بود به خانه ما هم برق کشید . خدایش بیامرزد .
اشرف می گوید که در صندوقخانه خانه حاج علی اصغر بابا که تاریک بود یک خامه گیر داشتیم که دو تا ناودان داشت و از یکی از ناودانها ، خامه می آمد و در پوتدوق ( ظرف حلبی ) می ریخت که ما در سینی با چاقو آنرا قسمت می کردیم و می بردیم به بقالی حاج زینال می دادیم و عوضش ، ده ن دوش ( حبوبات و غلات ) می گرفتیم و از ناودان دیگر هم شیر می آمد که با آن ماست درست می کردیم . این خامه گیر شانزده تا پیاله داشت و بعدها که استفاده نمی شد یا خراب شده بود هاشم برد و فروختشان .
از خانه خانیم آبا می پرسم می گوید که خانه بالاخانه که عزیز می نشست اکنون اتاق اختر است . در این بالا خانه یک تنور هم آنروزها بود . اتاق مهمانی خانیم آبا را هم ، آشپزخانه کرده اند . میطباخ و مستراح خانه خانیم آبا آن ور حیاط بود ،
حاجی بابا چون میرآب و کارش سنگین بود خانیم آبا ناهار را برنج می پخت و کنارش خامه و مربایی که از گل سرخ های حیاطشان پخته بود می گذاشت ، اما شام را نان و ماست و غذاهای سبک می خوردند و اگر ما شام خانه آنها می رفتیم خانیم آبا چون می دانست ما شام به غذای سبک عادت نداریم به خاطر ما برنج می پخت . خانیم آبا در تنبی و حاجی بابا در دهلیز می نشست .
اشرف می گوید که در باغ دستمالچی لار یک عمارت دو طبقه بود که تابستانها سه ماه می رفتیم و آنجا می ماندیم . آنروزها اکبر عمی و کبری زن عمی در آن ور عمارت و ما در این ور عمارت می ماندیم . گاو ها را هم تابستانها از طویله خانه به باغ می بردیم و آنجا نگهشان می داشتیم و زمستان دوباره برمی گرداندیم .
یک روز مرضیه از بالای عمارت افتاد و دستش شکست .
یکبار هم شب دیرهنگام من و مرضیه می خواستیم از باغ به خانه بیاییم که دیدیم در باغ که طرف باغچه قهرمان عمی بود قفل است و ما از قَلَمه لیق گذشتیم و از دیوار باغ بالا رفتیم و به کوچه باغ شازده پریدیم و از دور دیدیم که گرگ ها قدم می زنند و یواش یواش از بغل دیوار خودمان را به خانه رساندیم اما مرضیه خیلی ترسید و آبا او را فردایش به بچّی ( ماساژ درمانگر ) برد .
اشرف می گوید که حاج علی اصغر بابا یک باغ آلوچه ( الچه لیق ) داشت که طرف باغ حاجی بابا و باغ ایران و اعظم بود که فروخت و اگر این باغ مانده بود همه ما الان مکّه لیق ( مستطع شدن شخص و واجب شدن حج بر او ) شده بودیم .
اشرف می گوید وقتی می خواستیم به اقدس جهاز بدهیم خانیم آبا آمد و یک لحاف را مثل مینجیق ، سیریماخ کرد و دوخت ، من هم از تهران بالش دوختم برایش فرستادم .
اشرف می گوید که ما از پشت بام به جهار نگاه می کردیم اگر نه تا خونچا بود می گفتیم پولدارند و اگر سه تا خونچا بود می گفتیم فقیرند . می گوید اگر ما را به حنا دعوت نمی کردند یک جوری سوخولاردیخ باخاردیخ .
اشرف می گوید که آنروزها ماشین گوشت نبوده و داخل تخته ای بنام دیبک کوفته را می کوبیدند و داخل کوفته گیلانار می گذاشتند .
عبدالحسین
از کاراوانسراهای باغمیشه می پرسم ، می گوید که ؛
سر شورچمن یک کاروانسرا بود . دهاتی ها با خر ، ماست و پنیر می آوردند و قند و شکر و داش کلم می بردند و در کاروانسرای شورچمن استراحت می کردند و آبدوغ چورک می خوردند و یک بار پسر مصیب از پشت بام به آبدوغ دهاتی ها شاشیده بود .
بعدها دهاتی ها با شتر می آمدند و یکبار این شترها در باغمیشه رم کردند و به سیم های تلگراف گیر کردند و همه سیم ها پاره شدند و تیرهای چوبی تلگراف برزمین افتادند و مردم همه چوب ها را بردند که خانه بسازند .
عبدالحسین می گوید که ؛
پیشه وری بیست و یک آذر آمد و بیست و یک آذر رفت و از حزب توده بود و از شوروی حمایت می شد خیلی جدی کار می کرد یک بار یک نانوا از ترسش که می خواست در تنورش کند مرده بود او غزیل ایپی که از بز بود را با سوزن پالان دوز داخل نان می کرد و نباید تکه های خمیر نپخته با نخ بیرون می آمد که مجازات می کرد .
از اکبر عمی می پرسم ، می گوید ؛
یکبار اکبر عمی رفت از حَلمه ننه اجازه گرفت و مرا به چَرشنبه بازاری برد . پیاده راه افتادیم و در دانشسرا یک ریال دادیم و یک دوچرخه کرایه کردیم و به بازار رفتیم که ولوله بود . از بازار فوشقا و لولئین و گودوش با دسته دو طرفه خریدیم و داخلش نمک ریختیم که رسم خرید چهارشنبه سوری بود بعد از بازاری دری عابّاس به بوتچی بازار رفتیم و یک دست و نیم چلوکباب خوردیم و برگشتیم .
عبدالحسین می گوید که ؛
زنهای قدیم بیت ( شپش ) داشتند و هر وقت کار نان و آرد تمام می شد وقت می گرفتند و می رفتند و سر تنور موهایشان را تکان می دادند تا بیت هایشان به تنور بریزد .
از حمام های آنروزها می پرسم ، می گوید که ؛
در حمام های عمومی آن روزگار و خزنه های معروفشان ، زن ها نوبت صبح و مردها نوبت بعد از ظهر بودند . و مش عاباس حامام چی ، بعد از نوبت خانمها با وسیله ای شبیه شیپور که سر گشاد داشت ، خزنه را که پر بود از مو و مواد سیاه دیگر تمییز می کرد و کف حمام را داغ می کرد و بعد می گذاشت که مرد ها به حمام وارد شوند .
یکی از مهمانها می گوید که ؛
همان قلدر رضایی که بدمان می آید ، این خزنه ها را جمع کرد و بهداشت را به ما فهماند و گرنه هرکس آنروزها به خزنه می رفت کچل به خانه برمی گشت .
و عبدالحسین می گوید که ؛
رضا شاه کشف حجاب کرد شما یادتان نیست ، آخر کوچه شورچمن ، باغی بود بنام خان باغی که ارث مادرم بود و یک روز مامور رضا شاه با اسب آمده بود و تا چارقد مادرم را نگرفته بود دست برنداشته بود .
از عبدالحسین می پرسم که چرا به تهران رفتی ، می گوید که ؛
من سرمایی بودم و ازتهران که گرمتر بود ، خوشم می آمد ، پیاده روهای تهران ، پر از آدمهایی بود که در جنبش و جوش و تلاش بودند اما تبریز شهر مرده ها بود و مردها در جلوی خانه هاشان ساعت ها بیکار می نشستند و حرفهای مفت می زدند . اقتصاد تبریز خوابیده بود .
داستان آن رژه و هو کردن را می پرسم که می گوید :
معلم ها با شاگردانشان ، پلاکارد در دست در خیابانها راه می افتادند و از مصدق حمایت می کردند . آنروزها که شاه فرار کرده بود و مصدق سرکار بود ، آمریکا در تبریز افرادی را اجیر کرده بود که طرفداران مصدق را بترسانند ، یک کارخانه داری هم بود در تبریز که شاهچی بود و جمعه ها کارگرهایش را لباس یک دست می پوشانید و در خیابان رژه می برد که به نفع شاه و علیه مصدق شعار بدهند و آخر شعارها هم ، دستشان را مثل نازی ها یکدفعه بلند می کردند و هو می گفتند و آخر سر به همه کارگرها و جماعتی که قاطی راهپیمایی شان شده بودند ، ناهار می داد .
عبدالحسین می گوید که یک اصغر آقایی بود که در این مراسم رژه شرکت می کرد . یکروز ازش پرسیدم که اصغر آقا ، مرام شما چیست و چه شعارهایی در رژه می دهید و اصغر آقا گفت که من هیچ وقت دقیقا متوجه شعارها نشده ام ، شعار ها را آنهایی که اول رژه هستند می دهند و من هم دنبالشان راه می افتم و هر وقت آنها دستهایشان را بلند کردند و هو گفتند من هم ، هو می گویم و آخرسر یک ناهاری هم گیرم می آمد . عبدالحسین که این را می گفت پندی را منظور داشت که خیلی از این سیاهی لشکرها نه تنها مرام و تحلیل خاصی ندارند بلکه حتی لفظ شعارها را هم بلد نیستند .
از اوروس لار می پرسم ، می گوید که ؛
دولت روس که هزینه های زیادی را صرف جنگ با آلمان و حمایت از کشورهای کونیست می کرد نمی توانست حقوق سربازان روس را که در تبریز بودند تامین کند و آنها اغلب گرسنه و فقیر بودند و نان خشک را در آب خیس می کردند و می خوردند و گاهی مجبور بودند مردم تبریز را چپاول کنند .
اوروس ها شمشیرهای بسیار تیزی داشتند که با آنها درختانِ قَلَمه باغ ها را قطع می کردند و با گاری هایشان که شش اسب به آنها بسته بودند چوب قَلَمه ها را به بازار می بردند و می فروختند و پولی برای غذایشان و نوشیدنشان جور می کردند . آنها گاهی میوه های باغ ها را چپاول می کردند و باغبان های باغمیشه از ترس چیزی نمی توانستند بگویند . یکبار یکی از آنها از بقال های باغمیشه کبریت خرید اما پولش را نداد و با اسب فرار کرد .
عبدالحسین هر وقت مرا می دید اول داستان آن طبیبی را می گفت که وقتی از کنار قبرستان می گذشت سرش را از خجالت پایین می انداخت و بعد داستان آن کدخدایی را که رفته بود از شهر ، مرده شور آورده بود و بانگ برآورده بود که مرده شور دارد می رود و هرکس که می خواهد بمیرد ، عجله کند و بعد عبدالحسین کلی می خندید و به مهمانها می گفت که دکتر دارد می رود و هرکس دردی دارد بگوید .
جَهره خانه
این جهره ، یک چرخ چوبی بود و دسته ای برای چرخاندن ، پشم را از یونچی می گرفتند و با این جهره می ریسیدند ، هر باتمان ( پنج کیلو ) هیجده تومن . دخترها جهره می ریسیدند و برای خودشان جهاز می خریدند ، زنها جهره می ریسیدند و خرج خانه را در می آوردند . خیلی ها این جهره ریسیدنشان را از بقیه مخفی می کردند .
آنروزها در خانه جعفر عمی و ام لیلی عمه و حاج خلیل بابا ، جَهره خانه دامی بوده است . در جَهره خانه جعفر عمی ، فاطما زن عمی و سیاره و رویه دختر باللی فاطما و ثریا دختر آقولی فاطماسی و حاجیه دختر آن یکی فاطما و زهرستان دختر حسن آقا بقال دور هم می نشستند و جَهره می ریسیدند .
برای اینکه این همه فاطما باهم اشتباه نشوند مردم باغمیشه مجبور بودند برای هرکدام لقبی خوب یا بد بتراشند .
آنروزها صفیه ، دختر مش جعفر عمی ، شوهر کرده و به تهران رفته بود و ثریا دختر آقولی فاطماسی به جای او قاوال می زد و همه دخترهای جَهره خانه به نوبت می رقصیدند .
لقب
لقب ، شناسنامه یک باغمیشه ای با اصل و نسب بود . این لقب ، گاهی خنده دار یا رکیک بود اما صاحب لقب ناراحت نمی شد . مزه ای بود در ادبیات آنروز . اصلا اگر لقبی نداشتی ، افت داشت برایت .
تا می گفتی حسن ، می پرسیدند کدام حسن و تو باید لقبی می گفتی تا بشناسندش . مثل کچل حسن یا اوزون حسن یا قره حسن یا قیرمیز حسن یا کوپک حسن یا جیران حسن یا مال حسن یا قودوخ حسن یا قیز حسن یا جین حسن یا کئفلی حسن یا کیرپی حسن یا دلی حسن یا مایماخ حسن یا قوشباز حسن .
اصلا مگر می شد لقبی نداشته باشی . آدم اینقدر بی بو و بی خاصیت . فردا اگر سرت را زمین گذاشتی و دیگر پا نشدی و مردم خواستند برایت رحمت بفرستند ، بگویند خدایا به کدام حسن رحمت کن . فردای قیامت ، آن همه حسن ، چه جوری بشناسندت .
بی لقبی بد دردی بود در باغمیشه آنروز . بعضی ها دست به کارهای عجیب و غریبی می زدند تا لقبی برای خود دست و پا کنند . خوب یا بدش مهم نبود . اگر بچه ات می پرسید بابا لقب تو چیه باید جوابی داشتی برایش . حتی اگر می گفتی قانماز حسن باز کلاسی بود برای خودش تا اینکه می گفتی لقبی نداری .
مرگ باغمیشه
دیگر خبری از آن خانه های کاهگلی با حیاط های بزرگ و حوض و کرت و درخت و طویله و مطبخ نیست . دیگر صدای گاو و گوسفند از کوچه شور چمن و حسن کباب پز به گوش نمی رسد . دیگر پیرمردی با الاغ از آرا کوچه نمی گذرد . دیگر کله سحر ، خروسی در حیاط همسایه نمی خواند . دیگر کسی در تنور خانه اش نان نمی پزد . دیگر بوی یاپپا به مشامت نمی رسد .
باغمیشه می میرد . با همه بزرگانش . با همه آدمهای بزرگ و عتیقه شجره نامه داستان ما .
و این آدمها هرکدام تنها چند حرف هستند در این شجره نامه . و نهایت کلمه ای . اما آدمها چیزی نیستند که بتوانی بنویسی شان . فراترند از ادبیات . فراترند از کلمات . فراترند از ذهن کوچک ما .
کسی چه می داند ، شاید همه این آدمها و همه این باغمیشه ، تنها خوابی بوده و خیالی شیرین ، در آلزایمر قمر سلطان .
قمر سلطان هم می رود ، دیر یا زود ، همین فردا یا پس فردا ، مثل همه آن دیگران ، مثل همه درختها و چشمه های باغمیشه .
قمر سلطان می رود و باغمیشه ما را هم با خود می برد . نمی شود که همیشه بماند . چه کسی مانده است که او بماند .